در و مادر

چه بسیار کسانی که در آغاز روز بودند و به شامگاه نرسیدند...

در و مادر

چه بسیار کسانی که در آغاز روز بودند و به شامگاه نرسیدند...

در و مادر

بارها خواستم بنویسم و هر بار خودم را در میانه دیدم و خدا را در حاشیه. و این بود دلیلی بر ننوشتن... ایمان دارم که باید در دل حادثه رفت... باید توسل جست به در و مادر... قرن هاست که مادر بدون در بی معنی است...
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خود رایی

پیوندهای روزانه

ره هفتم: شهید یوسف سجودی

هنوز حال و هوای پیروزی انقلاب تو شهرها بود که گروهک ها مناظرات، جدل و دعواهای خیابانی را آغاز کردند. سر هر چهارراهی بحث و جدل در گرفته بود. گروه های چپ، توده ای و هر حزب دیگری بساطی به پا کرده بود. این میان یوسف کارش شده بود سر چهارراه شهربانی و شهدا می رفت بین این گروهک ها و با دلایل محکم میانشان حرف می زد و آن ها را سر جایشان می نشاند. استدلال هایش دیگر جای بحث نمی گذاشت. با این حال یوسف آنقدر با این افراد خوب برخورد می کرد که ان ها به خاطر رفتار خوبش گاهی دست از عناد بر می داشتند.

(آقا یوسف- ص 23)


ره ششم: شهید مجید شهریاری

وقتی دکتر به مقام استادی رسید، دوستان برایش جشن گرفتند. در جشن از دکتر خواستند مقداری صحبت کند. ایشان صحبت هایش را با عبارت "کم من قبیح سترته" شروع کرد که در من خیلی اثر گذاشت. می خواست بگوید فکر نکنید همه چیز من این درجه یا مدرک است. زشتی های زیادی هم دارم که خدا آن ها را پوشانده است. معمولا اگر کسی در چنین جلسه ای بگوید "دود چراغ خوردم" و یا "خدا لطف کرد و استعدادی به من داد" دور از انتظار نیست؛ ولی دکتر اصلا از خوبی های خود نگفت. این بزرگ ترین درسی بود که از استاد گرفتم.

(شهید علم، ص 28)


ره پنجم: شهید مهدی باکری

به مان گفت: "من تندتر می رم، شما هم پشت سرم بیاین."

تعجب کرده بودیم. سابقه نداشت بیش تر از صد کیلومتر سرعت بگیرد. غروب نشده رسیدیم گیلانغرب. جلوی مسجد ایستاد. ما هم پشت سرش.

نماز که خواندیم سریع آمدیم بیرون. داشتیم تند تند پوتین های مان را می بستیم که زود راه بیفتیم، گفت: "کجا با این عجله؟ می خواستیم به نماز جماعت برسیم که رسیدیم."

(جلد 3 یادگاران، خاطره 30)


ره چهارم: شهیــــد محمـــد بروجـــردی

وقتی با او مطرح می کردند که فلانی اینجوری گفته است، ناراحت می شد و می گفت: خدایا ما را ببخش.
ما پیش خودمان فکر می کردیم که اینها چون پشت سرش گفته اند ناراحت شده است و می گفتیم: حاج آقا ناراحت نباش.
می گفت: از این ناراحت هستم که من خودم چیزی نیستم. من خودم آدمی بی ارزش هستم. این آدم های به این خوبی چرا برای یک آدم بی ارزش گناه می کنند.

به دروغ گفتن به هر صورتی حساسیت زیادی داشتند؛ مثلاً روزی بعد از نماز جماعت در ستاد سپاه مهاباد، برادران، دعای الهی عظم البلاء را می خواندند. بعد از پایان دعا به صورت تقریباً غیر منتظره ای بلند شدند و رو به برادران کردند و گفتند: آیا واقعاً رسیده ایم به این که دچار بلا شده ایم؟ آیا واقعاً امیدمان از همه جا قطع شده و فقط از خداوند کمک می خواهیم؟ برادران مواظبت کنید که دروغ نگوییم، پناه بر خدا.

(حماسه سازان عصر خمینی)


ره سوم: شهید محمد علی رهنمون

با همه یک جور برخورد می کرد. نمی گفت "فلانی که راننده آمبولانسه، خیلی نباید تحویلش بگیرم، اما اون که متخصص جراحی است، باید بیشتر هواش رو داشته باشیم."

نه براش فرقی نداشت طرف چه کاره است. به خود طرف احترام می گذاشت.

(جلد 16 یادگاران، خاطره 34)


ره دوم: شهید حسن باقری

کنار هم نشسته بودند. سلام نماز را که دادند، گفت: "قبول باشه."

احمد دلش می خواست بیش تر با هم حرف بزنند. نهار را که خوردند حسن ظرف ها را شست. بعد از چای کلی حرف زدند و خندیدند.

گفت: "حسن بیا به مسئول اعزام بگیم ما می خوایم با هم باشیم، می آی؟"

- باشه اینطوری بیش تر با همیم.


- آقاجون مگه چی میشه؟ ما می خوایم با هم باشیم.

- با کی؟

- اون پسره که اون جا نشسته، لاغره ریش نداره.

مسئول اعزام نگاه کرد و گفت: "نمیشه."

- چرا؟

- پسرجون، اونی که تو می گی فرمانده س. حسن باقریه. من که نمی تونم اونو جایی بفرستم. اونه که همه را این ور اونور می فرسته. معاون ستاد عملیات جنوبه.

(جلد 4 یادگاران، خاطره 21)

ره اول: شهید مصطفی ردانی پور

گفتم: "با فرمانده تون کار دارم."

گفت: "الان ساعت یازده است، ملاقاتی قبول نمی کنه."

رفتم پشت در اتاقش در زدم، گفت: "کیه؟"

گفتم:"مصطفی منم."

گفت: "بیا تو."

سرش را از سجده بلند کرد، چشم های سرخ، خیس اشک. رنگش پریده بود.

نگران شدم. گفتم: "چی شده مصطفی؟ خبری شده؟ کسی طوریش شده؟"

دو زانو نشست. سرش را انداخت پایین. زل زد به مهرش. دانه های تسبیح را یکی یکی از لای انگشت هایش رد می کرد. گفت: "یازده تا دوازده هر روز را فقط برای خدا گذاشتم. بر می گردم کارامو نگاه می کنم. از خودم می پرسم کارهایی که کردم برای خدا بود یا برای دل خودم."

(جلد 8 یادگاران، خاطره 22)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی