در و مادر

چه بسیار کسانی که در آغاز روز بودند و به شامگاه نرسیدند...

در و مادر

چه بسیار کسانی که در آغاز روز بودند و به شامگاه نرسیدند...

در و مادر

بارها خواستم بنویسم و هر بار خودم را در میانه دیدم و خدا را در حاشیه. و این بود دلیلی بر ننوشتن... ایمان دارم که باید در دل حادثه رفت... باید توسل جست به در و مادر... قرن هاست که مادر بدون در بی معنی است...
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خود رایی

پیوندهای روزانه

کشاورزی به سبک احمق ها

سه شنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۱، ۱۱:۳۶ ب.ظ

با هم نمی ساختند دیگر... طلاق گرفتند...

مدت ها بود که از هم طلاق عاطفی گرفته بودند، اما همین حضور سرد بی روح خاموش هم دلخوش کنکی بود برای دختر و پسر کوچک خانواده. حال خدا می داند که زیر کدامین سایه و در آغوش کدامین بال باید بالنده گردند. به قول حمید فرخ نژاد که اکثر بزه کاری های اجتماعی از همین جا کلید می خورد.

خیلی سنگدلی... آهای پدر! آهای مادر! خیلی سنگدلی که در زندگی تنها خودت را می بینی و بس و هیچ گاه میدان بینایی این چشمان ضعیف و آستیگمات را به بالاتر از خودت سوق نداده ای. اصلا می دانی چه به حال این بچه می آید؟ خیلی سنگدلی!

********************************

هیچ گاه این احساس را درک نکرده بود. تازه پدر شده بود... حاضر بود که همه عمرش را بدهد تا خراشی بر روی پوست لطیف کودک نقش نبندد... آخر کودک همه زندگی پدر بود و زندگی بدون کودک برایش یعنی عدم... کودک نه تنها تکه ای از او که خود او بود... کودک حتی خود او هم نبود... که خود هم فدای یک تار موی کودک می شد اگر...

و خدا می داند که با اولین آغوش، آبی زلال در قلب پدر جریان یافت و باری دیگر روح در این قلب مرده دمیده شد...

********************************

خیلی سنگدلی! تو همان پدری؟

*********************************

کنج اتاق، در تاریکی مطلق کز کرده بود و بغض راه گلویش را بسته بود... "چه بد تجارتی بود، دادن آن قلب زلال و ستادندن این فولاد سخت! مرا چه شده بود که تنها خودم را می دیدم ؟"

پیرمرد حالا دیگر هیچ نداشت جز فرزندانی که شغلشان شده بود بزه کاری اجتماعی و نان سفره شان شده بود لعنت مردم بر پدر و مادر...  پیرمرد همه چیزش را باخته بود، حتی خودش را...

***********************************

سبیل مان تازه سبز شده بود که می گفتند زن نمی خواهی؟ ما هم در جواب می گفتیم فعلا زن ما کتاب است و زندگی ما مدرسه و درس و دانشگاه و...

باور کرده بودیم که یک مرد تنها با یک زن ازدواج نمی کند! گاهی با کتاب، گاهی با کار، گاهی با دانشگاه، گاهی با انقلاب... و باور داشتیم که برخی با انقلاب ازدواج کرده اند... و خدا می داند که مردم عادی آمار طلاق را بالا نبرده بودند... مسئولین بوده اند که طلاق می گرفتند از انقلاب و ترک خانه و کاشانه می کردند... و ای کاش این پدر روز اول را یادش بود که چه قندی در دلش آب شده بود... اما گویی که چشم ها ضعیف شده اند و میدان بینایی مختل... آنگاه که خود به میان می آید، اکبر من الشمس است که دیگر نمی توان جمعش کرد. زندگی را می گویم. انقلاب که بند اصغرهای اکبرنما نیست مرد حسابی! اکبر من الشمس است که فرزند اصغرها بزه کار اجتماعی می شوند و نان سفره شان لعنت مردم بر پدر و مادر... دیگر ساندویچ هم در این سفره ها پیدا نمی شود...

**************************************

تحریم، دلار، مهدی و فائزه، شجریان، روزنامه شرق و... معادله ای است چند مجهولی که تنها چند ماه برای حل ش به زمان نیاز است... لطفا حافظه تاریخی تان را قوی نگه دارید...

************************************

کنج اتاق... پیرمرد همه چیزش را باخته بود...

 

نظرات  (۳)

  • کاش مےشد خدا را بوسید...
  • روزگار غریبی ست...
    *
    این تکه ی اکبر من الشمس خیلی مجهول بود!
    آخر اکبر پدر بود یا اصغر؟

    بعد یک نکته ی مبهم دیگر:
    اکبرها و اصغرها یعنی پدر انقلاب بوده اند؟ یا نه، همسر انقلاب بوده اند و با طلاقشان، اقتصاد که فرزندشان بوده درب و داغون شده؟
    خیلی مبهم است؛ قبول دارید؟

    اما بعد سوم : قلمتان زیباست. مقدمه چینی و نوع نگارشتان عالی ست.
    ماشاالله چه مطالب جذابی
    سلام قلمت استوار برادر
    پاسخ:
    سلام...

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی