بی توقف
من می دوم تو می دوی
من می ایستم تو می دوی
من می خوابم تو می دوی
می می نشینم تو می دوی
من خسته می شوم تو می دوی
تو لحظه ای هم به من امان نمیدهی...
من، چه به هوش باشم و چه در غفلت تو تنها یک وظیفه داری...
تو من را به پایان خط نزدیک تر می کنی...
به تصویر یک سالگی م که می نگرم، غمی بزرگ همه وجود من را در بر می گیرد...
غمی از جنس خسران... غمی از جنس از دست دادن چیزی گرانبهاتر از قیمتی ترین جواهرات این دنیا...
غمی که همه قلبم را تهی می کند و دردی که درمان ندارد... حس عجیبی بدتر از دلشوره برای چیزی که نمیدانی چیست...
دلشوره را اگر ندانی برای چیست تو را ذوب می کند در خود...
من در کشاکش خوف و رجا حسابی در خوف زندانی شده ام...
خوف از دست دادن سی سال عمری که وقتی به دوروبرت می نگری، می بینی حسابی عقب افتاده ای... عقب افتاده ای از آن جوانی که حس شیرین آغوش فرزند را، حس شیرین آرامش همسر را، حس شیرین مقام را، حس شیرین مدارج علمی را و هزاران حس شیرین دیگر رارها می کند و در وانفسای این دنیای درگیر در جنگ و خونریزی خودش را فدای راهی می کند که دل شیر می خواهد...
و من هنوز درگیر یک سوال بزرگم؛ من کجای این دنیا ایستاده ام؟ آیا اصلا ایستاده ام؟
من در خوابی عمیق فرو رفته ام...
الناس نیام