در و مادر

چه بسیار کسانی که در آغاز روز بودند و به شامگاه نرسیدند...

در و مادر

چه بسیار کسانی که در آغاز روز بودند و به شامگاه نرسیدند...

در و مادر

بارها خواستم بنویسم و هر بار خودم را در میانه دیدم و خدا را در حاشیه. و این بود دلیلی بر ننوشتن... ایمان دارم که باید در دل حادثه رفت... باید توسل جست به در و مادر... قرن هاست که مادر بدون در بی معنی است...
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خود رایی

پیوندهای روزانه

۲ مطلب در دی ۱۳۹۱ ثبت شده است


اشاره: آنچه می‌خوانید دومین بخش خاطرات زندان حجت‌الاسلام جهانشاهی است که خود ایشان در اختیار “راه” قرار داده ‌است. همانطور که در متن اشاره شده زمان نوشتن این خاطرات دوران بازداشت (و نه محکومیت) او در دومین دوره زندانی شدن ایشان است. دوره بازداشت در اداره اطلاعات شیراز.  خاطرتان باشد آقای جهانشاهی دوره محکومیتش را (به چه جرمی؟) در زندان اوین گذراند.

جهانشاهی

عصر قطع ارتباطات

جمعه, ۲۲ دی ۱۳۹۱، ۰۷:۰۹ ب.ظ

تازه از مهد کودک آمده بودم... روبروی خانه، پسری در حال گل بازی بود... وسایل را در گوشه ای نهادم و رفتم... این شد اولین صحنه دوست یابی من و بازی های کودکانه من از همین لحظه تاریخی کلید خورد... بر روی خاک آب می ریختیم تا خوب ورزیده شود و سپس خانه سازی می کردیم... دیوار می ساختیم... حیاط می ساختیم... 19 سال از آن تاریخ می گذرد، اما خوب در ذهن م نقش بسته است این صحنه ها...

زمان می گذشت و بازی های ما هم آهنگ تغییر به خود می گرفت... گاهی با یک قلم نی اسب سواری می کردیم و گاهی هم با یک لاستیک می شدیم راننده رالی پاریس داکار... یادش بخیر... یک دوره از زندگی مان شده بود کارت بازی... چه ظهر هایی را که به بهانه کارت بازی دیر به خانه می رسیدیم... گاهی هم که چیزی برای بازی نداشتیم به یک تکه سنگ اکتفا می کردیم و گل یا پوچ بازی می کردیم... خدا خدا می کردیم که گل باشد... حال آن که کم تر شانس می آوردیم و پوچ به مان می خورد... گاهی هم دوستان کلکی سوار می کردند و گل در هیچ کدام نبود... هر کدام را که می گفتی پوچ در می آمد...

در هیچ برهه ای از تاریخ زندگی کودکی م لحظه ای را پیدا نمی کنم که بیکار بوده باشیم... از هر چیزی برای بازی استفاده می کردیم... اگر هم چیزی نداشتیم می رفتیم سراغ قایم باشک... خدا می داند که متنفر بودم از چشم گذاشتن...

*************************************

کل بدن م خیس شده بود... تب کرده بودم... بر روی تخت نشستم تا کمی حال م جا بیاید... این چه کابوسی بود که من دیده ام... در یک صحرای تفدیده در حال دویدن... آن هم از روی ترس... موجودات عجیبی به دنبال م هستند... زمین هم قصد بلعیدن م را دارد... بر هر جا که قدم می گذارم ترک می خورد... هی می دوم و این سو و آن سو می روم... و باز هم زمین ترک می خورد... و موجوداتی هم چون گرگ در حال تعقیب من اند... و من دیگر نای فرار ندارم... هر چه بیشتر فشار می آورم، سرعت م کمتر می گردد و آن موجودات عجیب به من نزدیک تر...

ناگهان صحنه عوض می شود... من با یک لباس خاکی در یک صحرای تفدیده ایستاده ام... چند فرد دیگر هم در کنارم ایستاده اند... با من سخن می گویند و چشم انتظار م هستند... خوب که دقت می کنم متوجه مکان می گردم... این جا یک صحنه جنگ است و این هایی که در کنارم ایستاده اند همرزم من ند... اما یک چیز مرا آزار می دهد... یک دستمال خونین... دستمالی خونین که بر روی چشمانم بسته شده...

من کور شده ام و با همین چشم کور باید به رفقا گرا بدهم... و همه آن ها چشم انتظار یک انسان کورند... انسانی که حتی تا نوک بینی خود را یارای دیدن ندارد...

**************************************

تیک تاک ثانیه شمار ساعت تک تک این لحظه ها را به باد فراموشی می سپارد و ما را به آن صحرای بی آب و سوزان می کشاند... سراب ها به ما حمله ور شده اند و ما سوار بر چرخ و فلک عقربه های ساعت، چشمان مان را با آرزوهایی پوچ بسته ایم، بدان امید که گُل بیرون آید... حال آن که مادر دهر کلکی سوار کرده و سنگ آرزوها را  از دستان خود خارج ساخته... در این بازی گُل یا پوچ دنیا، پوچی از آن ماست اگر به او دل ببندیم... این ریسمان پوسیده است و زمین ترک خورده... و ما هم چنان در پی گل این سو و آن سو می دویم... چشم های مان را بسته ایم و قایم باشک بازی می کنیم با خدای مان... حال آن که مفرّی نیست از دیدگان او... همه چیز را به بازی گرفته ایم...

در این بازی زمانه دیوار ساخته ایم برای خود... زندانی شده ایم در قفس... مشتی گِل شده همه چیزمان... در آن غرق شده ایم...

**************************************

 در پیکار با نفس باخته ایم همه چیزمان را... مگر آن که محبوب ش باشیم... مگر آن که یاریمان دهد... مگر آن که جامه زیرین مان اندوه و جامه رویین مان ترس باشد...مگر آن که جز یک غم همه غم ها را از خود رهانیده باشیم... مگر آن که هر چه دور و هر چه سخت را بر خود نزدیک و آسان نماییم... مگر آن که از صف کوردلان و هواپرستان خارج گردیم... تنها راه نجات ما این است و بس... و این آغاز راه است... تازه می شوی کلید هدایت و قفل ضلالت... این جا می شوی شمشیر عدالت... و اولین قضاوت ت هم در دادگاه نفس است... یا نفس را قصاص می کنی و یا از عدل می افتی... و آن گاه که از عدل افتادی همان به که به گل یا پوچ ت بپردازی...

این راه به قیام نیاز دارد... و بدان که نماز را قرن هاست که بسته اند... و زمان تو اندک است... به هوش باش که امام از رکوع قیام مکند... که این نماز، تنها جماعت ش مقبول می افتد... همه ی عالم به نماز ایستاده اند... و این من و توییم که با عقل حساب گر مادی خود چرتکه می اندازیم... از بچه گی عاشق گل یا پوچ بوده ایم...

حرف اضافی:

مانند یک بغض در گلوی م گیر کرده ای... دیگر شده ای یار تنهایی های من... تو اولین همراه منی در این عصر قطع ارتباطات... چه قدر غریبی اِی واژه... حتی نای بیرون آمدن از نای را هم نداری... همان جا منزل گزین... برازنده تو نیست که همراه این نَفَس های مسموم شوی... تو باید اشک شوی... جاری شوی در من... غسل دهی من را...