سفر کیش دعوتنامه نمی خواهد
آیا تا به حال خاک وارد بینی هایت شده است؟
شب. تنها. همه جا پر از آدم است، اما تنهایی! می خواهی گریه کنی، اما نمی دانی چرا.
فقط احساس می کنی که پر شدی! پر شدی از هر چه خشونت. پر شدی از هر چه سختی. پر شدی از احساس سنگین سیاهی. انگار دارند قلبت را سمباده می کشند. اما دریغ که این زنگار سالهاست بر روی قلبت نشسته است. به خودت فشار می آوری. خودت هم نمی دانی برای چه. فقط می خواهی گریه کنی. می خواهی گونه هایت خیس شود. بعد از مدتها قطره ها جاری می شود. احساس شرم از جمعیت ناگهان در تو پدیدار می شود. می ترسی اشک هایت را ببینند. برای همین پنهانشان می کنی. می دانی این اشک ها خریدار خاص خودشان را دارند و نگاه های انسان های اطرافت به هیچ وجه لیاقت آنها را ندارند.
کم کم احساس لطیفی در درونت ایجاد می شود. می خواهی پرواز کنی. می خواهی صداهایی را بشنوی که دیگران نمی شنوند و چیزهایی را ببینی که دیگران نمی بینند. از کودکی اینگونه بوده ای. عادت کرده ای که یک شبه ره صدساله را طی کنی. بیراه هم نمی روی. زیر پایت انسان هایی را می بینی که یک شبه رسیده اند.
کم کم گام برداشتن بر روی زمین برایت سخت می شود. شرم تمام وجودت را فرا می گیرد. آخر چشم هایی در زیر پایت نهفته شده که خریداری جز خدا نداشته اند. قلب هایی در زیر پایت می تپند که زلزله ای را در تمام وجود ایجاد می کنند. احساس می کنی که دست هایی پاهایت را گرفته اند. اما نمی ترسی. شرم می کنی. شرمی مقدس. شرمی که تمام وجودت را ذوب می کند و دوباره قالبت می دهد.
خودت را بین دوراهی احساس می کنی. برگردی یا بمانی. می ترسی که اگر برگردی و صفحه سفید قلبت زنگار ببندد. می ترسی در شلوغی شهر خودت را گم کنی. ترسی مقدس تر از شرم. احساساتی که همیشه برایت آکنده از تنفر بود برایت مقدس می شود. و اینگونه است که نمی خواهی برگردی. ماندن را به رفتن ترجیح می دهی. اما این ماندن با ماندن زمینی از زمین تا آسمان فاصله دارد. فاصله ای که تنها با عشق پر می شود. و عشق جای احساس سنگین سیاهی را می گیرد.
شلمچه جای عجیبی است...
حرف اضافی:
خود را لایق آن نمی دانم که از بهشت زمینی سخن بگویم. چرا که با این قلم شکسته تنها شأن مکان و مکین پایین می آید... بهشت زمین جوانب بسیاری دارد که این سخن تنها مقام ش را پایین می آورد. اما چه کنم که این دل دیگر تاب ندارد و وادارم می کند به نوشته های گذشته رجوع کنم و آن چه را که در دوران جاهلیت-غرور ما را بدان جا کشانیده که هر روز مان را بهتر از دیروز بدانیم و گذشته را جاهلیت. شده ایم صا ایران!- بر کاغذ آورده ام، باز گو نمایم. شاید امسال هم دعوت مان کردند...
اکنون دیگر قبول ندارم که یک شبه به این مقام رسیده اند...؛ دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست...