در و مادر

چه بسیار کسانی که در آغاز روز بودند و به شامگاه نرسیدند...

در و مادر

چه بسیار کسانی که در آغاز روز بودند و به شامگاه نرسیدند...

در و مادر

بارها خواستم بنویسم و هر بار خودم را در میانه دیدم و خدا را در حاشیه. و این بود دلیلی بر ننوشتن... ایمان دارم که باید در دل حادثه رفت... باید توسل جست به در و مادر... قرن هاست که مادر بدون در بی معنی است...
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خود رایی

پیوندهای روزانه

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اشک» ثبت شده است

عصر قطع ارتباطات

جمعه, ۲۲ دی ۱۳۹۱، ۰۷:۰۹ ب.ظ

تازه از مهد کودک آمده بودم... روبروی خانه، پسری در حال گل بازی بود... وسایل را در گوشه ای نهادم و رفتم... این شد اولین صحنه دوست یابی من و بازی های کودکانه من از همین لحظه تاریخی کلید خورد... بر روی خاک آب می ریختیم تا خوب ورزیده شود و سپس خانه سازی می کردیم... دیوار می ساختیم... حیاط می ساختیم... 19 سال از آن تاریخ می گذرد، اما خوب در ذهن م نقش بسته است این صحنه ها...

زمان می گذشت و بازی های ما هم آهنگ تغییر به خود می گرفت... گاهی با یک قلم نی اسب سواری می کردیم و گاهی هم با یک لاستیک می شدیم راننده رالی پاریس داکار... یادش بخیر... یک دوره از زندگی مان شده بود کارت بازی... چه ظهر هایی را که به بهانه کارت بازی دیر به خانه می رسیدیم... گاهی هم که چیزی برای بازی نداشتیم به یک تکه سنگ اکتفا می کردیم و گل یا پوچ بازی می کردیم... خدا خدا می کردیم که گل باشد... حال آن که کم تر شانس می آوردیم و پوچ به مان می خورد... گاهی هم دوستان کلکی سوار می کردند و گل در هیچ کدام نبود... هر کدام را که می گفتی پوچ در می آمد...

در هیچ برهه ای از تاریخ زندگی کودکی م لحظه ای را پیدا نمی کنم که بیکار بوده باشیم... از هر چیزی برای بازی استفاده می کردیم... اگر هم چیزی نداشتیم می رفتیم سراغ قایم باشک... خدا می داند که متنفر بودم از چشم گذاشتن...

*************************************

کل بدن م خیس شده بود... تب کرده بودم... بر روی تخت نشستم تا کمی حال م جا بیاید... این چه کابوسی بود که من دیده ام... در یک صحرای تفدیده در حال دویدن... آن هم از روی ترس... موجودات عجیبی به دنبال م هستند... زمین هم قصد بلعیدن م را دارد... بر هر جا که قدم می گذارم ترک می خورد... هی می دوم و این سو و آن سو می روم... و باز هم زمین ترک می خورد... و موجوداتی هم چون گرگ در حال تعقیب من اند... و من دیگر نای فرار ندارم... هر چه بیشتر فشار می آورم، سرعت م کمتر می گردد و آن موجودات عجیب به من نزدیک تر...

ناگهان صحنه عوض می شود... من با یک لباس خاکی در یک صحرای تفدیده ایستاده ام... چند فرد دیگر هم در کنارم ایستاده اند... با من سخن می گویند و چشم انتظار م هستند... خوب که دقت می کنم متوجه مکان می گردم... این جا یک صحنه جنگ است و این هایی که در کنارم ایستاده اند همرزم من ند... اما یک چیز مرا آزار می دهد... یک دستمال خونین... دستمالی خونین که بر روی چشمانم بسته شده...

من کور شده ام و با همین چشم کور باید به رفقا گرا بدهم... و همه آن ها چشم انتظار یک انسان کورند... انسانی که حتی تا نوک بینی خود را یارای دیدن ندارد...

**************************************

تیک تاک ثانیه شمار ساعت تک تک این لحظه ها را به باد فراموشی می سپارد و ما را به آن صحرای بی آب و سوزان می کشاند... سراب ها به ما حمله ور شده اند و ما سوار بر چرخ و فلک عقربه های ساعت، چشمان مان را با آرزوهایی پوچ بسته ایم، بدان امید که گُل بیرون آید... حال آن که مادر دهر کلکی سوار کرده و سنگ آرزوها را  از دستان خود خارج ساخته... در این بازی گُل یا پوچ دنیا، پوچی از آن ماست اگر به او دل ببندیم... این ریسمان پوسیده است و زمین ترک خورده... و ما هم چنان در پی گل این سو و آن سو می دویم... چشم های مان را بسته ایم و قایم باشک بازی می کنیم با خدای مان... حال آن که مفرّی نیست از دیدگان او... همه چیز را به بازی گرفته ایم...

در این بازی زمانه دیوار ساخته ایم برای خود... زندانی شده ایم در قفس... مشتی گِل شده همه چیزمان... در آن غرق شده ایم...

**************************************

 در پیکار با نفس باخته ایم همه چیزمان را... مگر آن که محبوب ش باشیم... مگر آن که یاریمان دهد... مگر آن که جامه زیرین مان اندوه و جامه رویین مان ترس باشد...مگر آن که جز یک غم همه غم ها را از خود رهانیده باشیم... مگر آن که هر چه دور و هر چه سخت را بر خود نزدیک و آسان نماییم... مگر آن که از صف کوردلان و هواپرستان خارج گردیم... تنها راه نجات ما این است و بس... و این آغاز راه است... تازه می شوی کلید هدایت و قفل ضلالت... این جا می شوی شمشیر عدالت... و اولین قضاوت ت هم در دادگاه نفس است... یا نفس را قصاص می کنی و یا از عدل می افتی... و آن گاه که از عدل افتادی همان به که به گل یا پوچ ت بپردازی...

این راه به قیام نیاز دارد... و بدان که نماز را قرن هاست که بسته اند... و زمان تو اندک است... به هوش باش که امام از رکوع قیام مکند... که این نماز، تنها جماعت ش مقبول می افتد... همه ی عالم به نماز ایستاده اند... و این من و توییم که با عقل حساب گر مادی خود چرتکه می اندازیم... از بچه گی عاشق گل یا پوچ بوده ایم...

حرف اضافی:

مانند یک بغض در گلوی م گیر کرده ای... دیگر شده ای یار تنهایی های من... تو اولین همراه منی در این عصر قطع ارتباطات... چه قدر غریبی اِی واژه... حتی نای بیرون آمدن از نای را هم نداری... همان جا منزل گزین... برازنده تو نیست که همراه این نَفَس های مسموم شوی... تو باید اشک شوی... جاری شوی در من... غسل دهی من را...

مردی شکسته

چهارشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۱، ۱۱:۱۹ ب.ظ

حرف هایش به دلم می نشست...

باور کنید که غلو نمی کنم. حرف حرف جمله هایش کاخ پوشالی م را می کوباند و از نو بازسازی م می کرد...

به مان یاد داده اند که بازدم ها مشابه اند و درصد مواد خارج شده از آنها در حالت نرمال به یک اندازه است، او به من ثابت کرده بود که علم باز هم کشک سابیده برای ما، نفس ش فرق داشت با نفس های ما. از هر نفس ما CO2  خارج می شود و از هر نفس او روح... سرفه هایش را فراموش نمی کنم... چرا که هر سرفه اش با اشک چشمان م گره خورده اند... جسم نحیف ش امید زندگانی من است و همدم شب های تار من که فکر و خیال ش نفس را از حبس خارج می کند تا در خودم غرق نشوم، تا خفه نشوم، تا دست و پا نزنم در این باتلاق خود ساخته، تا...

باور کنید که خسته ام. خسته ام از خودم و کارهای نکرده و کرده ام که مرا به اوج می رساندند و به ذلت می رسانند... و یاد اوست که در من ریشه دوانده و در کویرم سر برآورده تا امیدی باشد در این زمین لم یزرع که باغبان هنوز امیدوار است به باغ ش و این باغ است که ناجوان مردی پیشه کرده... این آدم سال هاست که خلافت را به خباثت فروخته و عهد را پشت گوش انداخته... این آدم سال هاست که گوش درازش را در پس زبان بلندش پنهان کرده... این آدم سال هاست که رنگ دوگانگی به خود گرفته و ... از خود ویرانه ای ساخته...

و باور کنید که این نوشته ها پشیزی نمی ارزد در برابر حرف های برآمده از ریه های یک مرد شیمیایی... مردی که درد شده تنها وعده غذایی ش و آن گاه که از درد سخن می گوید تنها دوست می دارم که بروم به ناکجاآبادی و گم و گور شوم... شرم نعمت بزرگی است...

"درد خدا، شکر خدا...

درد به انسان صبوری {می دهد} و ایمان را تکمیل می کند...

درد نشانه عشق به خداست که در وجود انسان عاشق کاشته می شود و بایستی از آن به مثل یک درخت در حرس و آفت زدایی از آن مراقبت کرد...

درد در وجود یک جانباز نقطه اتصال به خداست...

درد در شب، مناجات با خداوند سبحان است..."

بارها خواستم بنویسم و هر بار خودم را در میانه دیدم و خدا را در حاشیه. و این بود دلیلی بر ننوشتن... ایمان دارم که باید در دل حادثه رفت... باید توسل جست به...

باید توسل جست...

شرم دارم...

مرد با صورت به زمین افتاد، و تنها یک چیز در مردمک چشمانش پیدا بود... تنها یک صدا در گوش ش نواخته می شد... و مرد شکست... نه از این که دست ندارد، نه... مرد شکست... صدای کودک و نگاه کودک غمی در دلش انداخته بود که از سُم هزاران اسب کارساز تر بود... و این مشک نبود که پاره شده بود... این قلبی بود که شکسته شده بود... و چقدر سخت است برای یک مرد که همه امید و آرزوی یک کودک باشی و چشمان زار کودک در انتظارت باشد و...

کودک آب می خواهد و آب در برابر چشمانت...

خاک کربلا بی رحم است... تشنه است... آب می خواهد... حتی اگر اشک یک کودک باشد...

آب در برابر چشمانت در خاک می شود و خاک بی رحم کربلا با یک تیر چند نشان زده است... خاک بی رحم نه تنها آب را که اشک را نیز در خود بلعیده است... اشک یک کودک در فراق آب و اشک یک مرد در خود شکسته را... مرد سر بر خاک نهاده و در آینه نگاهش تنها یک مشک پاره باقی مانده... خاک بی رحم اشک های او را هم در خود بلعیده...