در و مادر

چه بسیار کسانی که در آغاز روز بودند و به شامگاه نرسیدند...

در و مادر

چه بسیار کسانی که در آغاز روز بودند و به شامگاه نرسیدند...

در و مادر

بارها خواستم بنویسم و هر بار خودم را در میانه دیدم و خدا را در حاشیه. و این بود دلیلی بر ننوشتن... ایمان دارم که باید در دل حادثه رفت... باید توسل جست به در و مادر... قرن هاست که مادر بدون در بی معنی است...
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خود رایی

پیوندهای روزانه

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تاریخ» ثبت شده است

بازیگری شغل ماست...

پنجشنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۱، ۰۶:۰۶ ب.ظ

از تاریخ متنفر بودم...

این کاسه مربوط به دوره ساسانیان است... این سنگ مربوط به دوران کوروش کبیر است... این بنای نیمه کاره را که در عکس می بینید تخت جمشید می نامند، مایه فخر و مباهات هر ایرانی،...

آن وقت ها دبیر تاریخ مان یک شلوار گشاد بر تن می کرد و متن کتاب را از رو می خواند، گویی که دیکته می گوید بر ما دانش آموزان بی زبان که حتی برای سلام کردن هم اجازه می گرفتیم؛ "آقا اجازه؟! سلام!".

متنفر بودم از آن تصاویر مشمئزکننده چند کاسه آش خوری اعلی حضرتانی که از روی سر مردمانی بی ادعا بالا رفته بودند و برای خود کاخی ساخته بودند از ملاج تا مقاوم تر باشد... زهی خیال باطل...

خوب پسر جان بگو ببینم؛ این کاسه مربوط به چه دورانی است؟

آقا اجازه...

روز ها می گذشت و همه چیز رنگ تغییر به خود گرفتند... کم کم شلوار گشاد آقای معلم تنگ تر شد و ما هم دیگر یاد گرفته بودیم که چه نیازی است که به استاد سلام کنیم، چه رسد به اجازه گرفتن... کم کم آقای معلم هم یاد گرفته بود که از کاسه به سنگ نوشته پیشرفت کند و هر جا که کم می آورد از حقوق بیکاری عهد بوق سخن بگوید و آزادی دین داری آن زمان و چشمانش را بر روی حقایقی بسیار ببندد... حقایقی که کور هم در مقابلش بیناست...

روز ها می گذشت و می گذشت... و ما یاد گرفته بودیم که بگذریم... یاد گرفته بودیم که دیگر قرار نیست دیکته بنویسیم... و یاد گرفته بودیم که تقلید از آن معلم شلوار گشاد و این معلم آب رفته ما را به ورطه هلاکت می کشاند... و یاد گرفته بودیم که تاریخ نه آن چیزی است که به ما می گفتند و می گویند... و یاد گرفته بودیم که می توان در تاریخ زندگی کرد...

آه که چه زندگی پر فراز و نشیبی... ناگهان چنان احساس تنفری از فلانی همه وجودت را فرا می گیرد که گویی خود نیز جزئی از صفحه های تاریخ گردیده ای و شمشیر در دست و سوار بر اسب به سوی دشمن در حرکتی و رجز می خوانی...

خودت را جای دیگری می گذاری که با یک اشتباه خود دین و دنیایش را از دست داد و یا دیگری که ادعای مذهبی بودنش گوش همه مخلوقات را کر نموده و قرآن می خواند برای پیروزی سپاه 72 نفری... خودت را جای کسی می گذاری که دشنه در دست از قفا...

یاد گرفته ایم که هر روز عاشورا است و همه جا کربلا... و ما بازیگران این زمانی آن تاریخ...

و یاد گرفته ایم که کتاب تاریخ هیچ گاه بسته نمی گردد... امروز ما به جایشان بازی می کنیم... فردا آن ها به جای ما...

امروز ما لعن و دررود می فرستیم بر گذشتگان و فردا آیندگان بر ما...

دست کم گرفته ایم خودمان را... ما نویسندگانی هستیم در پهنه زمان که قلممان اعمال ماست... جوهرمان نیاتمان...

امروز می گوییم که حسین راه را بر همگان گشود تا هیچ بهانه ای باقی نماند... خدا می داند که با چه نگاه مشکوک و آکنده از خشمی به بازماندگان کربلا می نگرم... مگر سلیمان چه مرگی داشت که نیامد... مختار کجا بود... توابین را اگر می گرفتم با همین دستانم خفه شان می کردم...

فردا می گویند که چه مرگمان بود که آنگ سان سو چی را بانوی صلح نوبل می نامند و مردمش را به جرم مسلمانی می سوزانند و بحرین را به آتش می کشند و سوریه را بازیچه می گیرند و ...

فردا می گویند که جان دادنتان پیشکش... شما پایه ای ترین وظایف خود را فراموش کرده اید و طلب شهادت می کنید؟... شما در کربلای زمانتان قرآن خوانی بیش نبوده اید در بالا ترین حد...

بیایید باور کنیم که قرار نیست تماشاچی باشیم در این صفحات، بازیگری شغل ماست...

*************

کودک وار نشسته بود در مقابل صفحه جادویی... تنها چند ثانیه مانده بود به آغاز... ضربان قلبش به 100 رسیده بود... عرق سردی بر پیشانی اش خوابیده بود... هی این پا به آن پا می شد... برق در چشمانش موج می زد... ناگهان شد آنچه باید می شد... و پسرک هم چون زندانی در قفس محبوس شد... صفحه جادویی هیپنوتیزمش کرده بود... دیگر هیچ چیز برایش جلب توجه نمی کرد... و خدا می داند که خواهر کوچولویش را هم فراموش کرده بود... همان خواهری که همه زندگی اش بود... دیگر برایش لالایی نمی خواند... و خدا می داند که دخترک ناز قصه ما بی خواب شده بود از ترس لولوی شب... و خدا می داند که آنگاه که خواهری از اهمیت بیفتد، دیگر همسایه و دوست و هم وطن و الباقی هیچ معنایی ندارند... دیگر معنایی ندارد که آن روستایی تابستان را بدون آب سپری می کند... دیگر مسلمان میانمار و سومالی و فلسطین و بحرین و سوریه  و ... هیچ رابطه ای با او ندارند...

***************

شب قدر نزدیک است... برای مایکل فلپس دعا کنید...

باید شکم را کنار زد!

پنجشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۱، ۱۱:۱۹ ب.ظ
چند وقتی است که خاراندن شکم برایمان سخت شده...

بارها به خودم فشار آوردم، انواع و اقسام حرکات کششی را انجام دادم، گن پوشیدم، شکمم را محکم به دیوار زدم، لیپوساکشن کردم، اما افاقه نکرد که نکرد. این شکم آنچنان بزرگ شده که این دستان را تاب رسیدن به ناف نمانده...

مدتهاست که خدمت متخصصان مختلف از تغذیه اش بگیر تا غدد، از هماتولوژی بگیر تا روماتولوژی رسیده ام و شکایت برده ام که این شکم توانم را بریده و زندگی را بر من سخت گردانیده. حمل این شکم از توان یک انسان 60 کیلویی خارج است. انواع و اقسام رادیوگرافی های ساده ایستاده و خوابیده و CT scan هم چاره ای برای این درد نکرده است و پزشکان را به تشخیصی نرسانده و سر آخر کادر متخصصان پزشکی با ناامیدی ابراز داشته اند که بیماری ات قابل تشخیص نیست و به قول خودمان ایدیوپاتیک است.

نمی دانم چه شده است که این شکم با سیر لگاریتمی پیش می رود و هر چه در پیش رو دارد را کنار می نهد...

مدتهاست که کارهایم شکمی شده... نماز شکمی، دعای شکمی، تفکرات شکمی، حرف های شکمی، افاضات شکمی، درس خواندن های شکمی، کار برای خدا کردن های شکمی(بماند که این کارها هم برای شکم است!)...

مدت هاست که این شکم قوه عاقله من را در چنگ گرفته و حکومت این بدن را غصب کرده است... می گوید بخور، می خورم. می گوید بخواب، می خوابم. می گوید برو، می روم. امر، امر ملوکانه اوست و از این بدن نحیف چیزی جز اطاعت بر نمی آید. این بنده را تاب جسارت بدین پادشاه نیست...

مدت هاست که حسرت یک نماز درست و حسابی به دلم مانده. دلم لک زده است برای یک دعای برآمده از دل...

وای از روزی که دعاهایمان شکمی شود...

"نگویمت که همه ساله می پرستی کن          سه ماه می خور و نه ماه پارسا می باش"

یک ماهش گذشت... آنچنان گذشت که گویی لحظه ای چشمانت را بستی و گشودی... و من ماندم و پرونده ای طویل و دراز از دعاهای شکمی... "یا من ارجوه لکل خیر"...

امان از این شکم... برایم مشکل شده تحملش... تا می رفتم که دستانم را به سوی محاسن بلند کنم، ناگهان با سدی به نام شکم مواجه می شد و همانجا قفل می کرد... ناچار به نیت محاسن دست بر شکم می گذاشتم و "حرم شیبتی علی النار" را زمزمه می کردم...

آه که رجب آمد و یک ماه مهمان خانه ام بود و رفت و شعبان آمد و من هنوز بیدار نگردیده ام... چه گناهانی که از این دستان آلوده سر نزده است و اکنون چشم امیدش تنها به خدایی است که سجادش او را این گونه ندا می دهد؛ "الهی ان حرمتنی فمن ذالذی یرزقنی...الهی لا ترد حاجتی و لا تخیب طمعی..."

ترس تمام وجودم را برداشته است... من گناهکار و مناجات شعبانیه؟ می ترسم که این مناجات را هم شکمی کنم و وای بر من اگر این گونه باشد...

گفته اند که تاریخ تجربه ای است که اگر ناسره اش تکرار گردد نشانه حماقتی است که آن سرش ناپیدا است... مگر نشنیده ای که "فسیروا فی الارض فانظروا"... دیده ام که تجربه دعاهای شکمی به کدام ناکجاآباد رسیده و نمی خواهم دست به حماقت دیگری بزنم...

دیده ام که سیما جان چگونه هر هفته را به غفلت می گذراند و غرق در تاریکی است و هر جمعه بعد از ظهر ندای "اللهم عجل" سر می دهد، آن هم با آهنگ زمینه yanni. آنچنان صدایش را از سیما آزاد می کند که گویی کل هفته را در غم فراق "پدر زمان" سپری نموده، حال ناله دعا سر داده است... دعای شکمی را دوست ندارم... چه کنم که "الناس علی دین ملوکهم"...

دیده ام که سیما جان چگونه از دستان مبارک ارشاد الدوله جایزه بهترین سیما را دریافت کرد و آن شب چنان قندی در دلش آب شده بود که گویی از بین صدها هزار سیما صدای یگانگی را سر داده است... نهایت دعاهای شکمی همین جاست... از دعای شکمی بیزارم... از غروب های جمعه سیما بیزارم... چرا که اگر در تضاد با هفته اش نباشد، ندای هماهنگی هم سر نمی دهد...

فرهنگ را با ضد فرهنگ آلودن و با نام کار فرهنگی به خورد مخاطب دادن را نمی توان نامی نهاد جز کار شکمی و فرهنگ شکمی-البته در نگاه خوشبینانه اش-.

امان از شکم... می گفت که اگر سه صلوات را با خلوص نیت بفرستی بهشت برایت واجب می گردد...

اما اگر کارت شکمی شود... با همین شکم محشور می گردی... حتی اگر صلوات هم بفرستی... آنگاه که شکم حکم فرما شود دیگر نباید هر چیزی را سر جایش دید... حتی اگر صلوات هم بفرستی... حتی اگر سیصد نفر با هم صلوات بفرستید... شکم را باید از این جایگاه به زیر کشید وگرنه تصمیماتش خانمانمان را می سوزاند و اگر نسوزاند، ساختنی هم از دستانش بر نمی آید...

حتی اگر سیصد نفرهم با هم صلوات بفرستند دردی از فرهنگ این امت درمان نمی گردد... حال بیا و بحث کن که فرهنگ ادامه تفکر است و پیش درآمد تمدن... فرهنگی اسلامی است که از تفکر اسلامی برآید و به تمدن اسلامی ختم گردد... بگو گل! بگو گل! باز هم بگو گل! هر چقدر هم بگویی گل بهار باز نمی گردد... تابستان امروز بهار را در خود دفن کرد و اعلامیه سیم ش را هم پخش کرد. حال تو بنشین تا پایان تابستان بگو گل! دریغ از بهاری که بازگردد. داستان فرهنگ ما هم اینگونه است... فرهنگ را هم شکمی کرده اند آن سیصد نفر(البته نه همگانشان که جزای تهمت را دوست نمی دارم)...

تا کم می آورند می گویند کار فرهنگی و آنگاه که باید کرسی های کمیسیون ش را پر کنند دغدغه های دیگرشان ورم می کند. امان از کار شکمی...

آنگاه که حضرتش حنجره پاره می کند و فغان بر می آورد که فرهنگ را دریابید که جنگ امروز در میدان فرهنگ است، دغدغه امنیت ملی و سیاست خارجی مان گل می کند... امان از ولایت پذیری شکمی...

نگویمتان که همه به سوی کرسی فرهنگ سرازیر شوید... اما چطور می توان 40 را با 9 مقایسه نمود؟ امنیت ملی و سیاست خارجی مهم است و فرهنگ بی اهمیت؟

حال بنشینید و سیصد نفری جلسه ختم صلوات بگذارید...

باید شکم را کنار زد. مدتهاست که در این میدان جولان می دهد. اما باید کنارش زد و گوشه گیرش کرد. این دل تیر خورده را باید در آغوش گرفت. آنگاه است که یک صلوات هم ما را بهشتی می کند. آن گاه است که نمازم بوی دیگری می گیرد. آن گاه است که دعایم جان تازه ای به من می دهد و مرا از مریمی دیگر متولد می کند. رجب رفت. شعبان آمد. من می مانم و یک دل و یک مناجات. یک دنیا شرم در برابر خدایی که همین نزدیکی است. نزدیکتر از رگ گردن. این سخن روح خدا را دوست می دارم."مناجات «شعبانیه‏» را خواندید؟ بخوانید آقا! مناجات شعبانیه از مناجاتهایی هست که اگر انسان دنبالش برود و فکر در او بکند، انسان را به یک جایی می‏رساند ... همه ائمه هم به حسب روایت می‏خواندند".

تنها یک ماه مانده است به وعده موعود...