معراج کشتی
آن گاه که بر کشتی هستیم و در حال غرق، چنان مومنانه می خواهیم تو را و دست لطف ت را که باور پذیر نیست حال ما پس از به ساحل نشستن کشتی...
آن گاه که خطر رفع می گردد، یاد تو هم همچون بادهای موسمی به دیار فراموشی رهسپار می گردد... دیگر باران موسمی ذکر تو بر قلب من نمی بارد و سینه من می شود گورستان هر چه غیر توست... خزان می شوم...
و تو چه قدر رحمانی که همه این ها را چشم می پوشی...
و من چه قدر حقیرم که در برابر عظمت ت، خود را به گرداب فراموشی ها می سپارم... که خدا فراموشی، خود فراموشی است...
فرصت ها از دست می روند و من از رحیمیت ت به رحمانیت ت می گریزم... و لا یمکن الفرار من حکومتک...
ای آشنای غریب... مرا به گلستان ذکرت باز گردان...
زندگی که برای تو نباشد، زنده بودن هم نیست...
یا حی یا قیوم... باری دیگر احیاءم کن...
******************************************
در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد؟
هر چه در خود می نگرم، حضوری که شایسته توست نمی یابم... حضور که نباشد عاطلیم در این روزگار... باطل می شود شناسنامه مان کم کم و ما همچنان سرگرمیم... سر مان به دمای جوش رسیده است در این گرمای وانفسا... گرمایی که از "وَقُودُهَا النَّاسُ وَالْحِجَارَةُ" سرچشمه می گیرد... سرگرمیم به هر چه غیر توست...
در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد؟
درگیر می شوم با خودم وقتی این حدیث را مرور می کنم؛ "اول ما یحاسب به العبد الصلاه"... نماز که قبول نشود، باقی هم قبول نیست... گویی که نماز با همه اعمال مان عجین است... گویی که همه اعمال ما باید نمازی باشد به درگاه معبود... نماز بی حضور بالا نمی برد، سقوط می دهد آدمی را که "فویل للمصلین"... گویی نماز چکیده ای است از کل روز و روزگارمان... حضور که در زندگی نباشد، کوتاه می شویم... پست می شویم و هر چه "ما سِواهُ" بالا می رود از دیوار دل مان... غارت می کند دل مان را... خدا را می برد...
در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد؟
"ان الذین لا یرجون لقاءنا و رضوا بالحیاه الدنیا واطمانوا بها و الذین هم عن آیاتنا غافلون"...
و
چه قدر زود راضی شده ایم به دنیا... کشتی زندگی را چنان محکم ساخته ایم که گویی جاودانه
ایم در آن... نگاه غیب بین می خواهد... که این کشتی سست تر از خانه عنکبوت است "مَثَلُ الَّذِینَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ أَوْلِیاءَ
کَمَثَلِ الْعَنْکَبُوتِ اتَّخَذَتْ بَیْتاً وَ إِنَّ أَوْهَنَ الْبُیُوتِ
لَبَیْتُ الْعَنْکَبُوتِ لَوْ کانُوا یَعْلَمُونَ"...
کشتی را چنان
مطمئن ساخته ایم که تنها یک طوفان کافی است... طوفان که می آید به سستی خانه پی می
بریم و به صاحب دریای جان پناه... ضرری کافی است تا خدا را در همه احوال یاد کنیم
و عاجزانه بخوانیم ش "وَإِذَا مَسَّ الْإِنْسَانَ الضُّرُّ دَعَانَا لِجَنْبِهِ أَوْ
قَاعِدًا أَوْ قَائِمًا "...
و آن گاه که صاحب دریا رفع طوفان می کند، گویا که بازی از نو شروع گردیده... گویی هیچ اتفاق نیفتاده... و باز هم قصه نازیدن به کشتی را از نو باید نوشت " فَلَمَّا کَشَفْنَا عَنْهُ ضُرَّهُ مَرَّ کَأَنْ لَمْ یَدْعُنَا إِلَىٰ ضُرٍّ مَسَّهُ "... با صاحب خانه مکر می کنیم... قل الله اسرع مکرا...
طوفان باید دید...
کشتی که طوفان نبیند، ناخدایش با خدا نمی گردد...
وَلَقَدْ أَهْلَکْنَا الْقُرُونَ مِنْ قَبْلِکُمْ لَمَّا ظَلَمُوا ۙ وَجَاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَیِّنَاتِ وَمَا کَانُوا لِیُؤْمِنُوا ۚ کَذَٰلِکَ نَجْزِی الْقَوْمَ الْمُجْرِمِینَ
ثُمَّ جَعَلْنَاکُمْ خَلَائِفَ فِی الْأَرْضِ مِنْ بَعْدِهِمْ لِنَنْظُرَ کَیْفَ تَعْمَلُونَ
دل نامه نهم: جانباز شیمیایی صادق روشنی