در و مادر

چه بسیار کسانی که در آغاز روز بودند و به شامگاه نرسیدند...

در و مادر

چه بسیار کسانی که در آغاز روز بودند و به شامگاه نرسیدند...

در و مادر

بارها خواستم بنویسم و هر بار خودم را در میانه دیدم و خدا را در حاشیه. و این بود دلیلی بر ننوشتن... ایمان دارم که باید در دل حادثه رفت... باید توسل جست به در و مادر... قرن هاست که مادر بدون در بی معنی است...
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خود رایی

پیوندهای روزانه

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حکومت» ثبت شده است

معراج کشتی

سه شنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۲، ۰۲:۲۷ ب.ظ

آن گاه که بر کشتی هستیم و در حال غرق، چنان مومنانه می خواهیم تو را و دست لطف ت را که باور پذیر نیست حال ما پس از به ساحل نشستن کشتی...

آن گاه که خطر رفع می گردد، یاد تو هم همچون بادهای موسمی به دیار فراموشی رهسپار می گردد... دیگر باران موسمی ذکر تو بر قلب من نمی بارد و سینه من می شود گورستان هر چه غیر توست... خزان می شوم...

و تو چه قدر رحمانی که همه این ها را چشم می پوشی...

و من چه قدر حقیرم که در برابر عظمت ت، خود را به گرداب فراموشی ها می سپارم... که خدا فراموشی، خود فراموشی است...

فرصت ها از دست می روند و من از رحیمیت ت به رحمانیت ت می گریزم... و لا یمکن الفرار من حکومتک...

ای آشنای غریب... مرا به گلستان ذکرت باز گردان...

زندگی که برای تو نباشد، زنده بودن هم نیست...

یا حی یا قیوم... باری دیگر احیاءم کن...

******************************************

در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد؟

هر چه در خود می نگرم، حضوری که شایسته توست نمی یابم... حضور که نباشد عاطلیم در این روزگار... باطل می شود شناسنامه مان کم کم و ما همچنان سرگرمیم... سر مان به دمای جوش رسیده است در این گرمای وانفسا... گرمایی که از "وَقُودُهَا النَّاسُ وَالْحِجَارَةُ" سرچشمه می گیرد... سرگرمیم به هر چه غیر توست...

در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد؟

درگیر می شوم با خودم وقتی این حدیث را مرور می کنم؛ "اول ما یحاسب به العبد الصلاه"... نماز که قبول نشود، باقی هم قبول نیست...  گویی که نماز با همه اعمال مان عجین است... گویی که همه اعمال ما باید نمازی باشد به درگاه معبود... نماز بی حضور بالا نمی برد، سقوط می دهد آدمی را که "فویل للمصلین"... گویی نماز چکیده ای است از کل روز و روزگارمان... حضور که در زندگی نباشد، کوتاه می شویم... پست می شویم و هر چه "ما سِواهُ" بالا می رود از دیوار دل مان... غارت می کند دل مان را... خدا را می برد...

در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد؟

"ان الذین لا یرجون لقاءنا و رضوا بالحیاه الدنیا واطمانوا بها و الذین هم عن آیاتنا غافلون"...

 و چه قدر زود راضی شده ایم به دنیا... کشتی زندگی را چنان محکم ساخته ایم که گویی جاودانه ایم در آن... نگاه غیب بین می خواهد... که این کشتی سست تر از خانه عنکبوت است "مَثَلُ الَّذِینَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ أَوْلِیاءَ کَمَثَلِ الْعَنْکَبُوتِ اتَّخَذَتْ بَیْتاً وَ إِنَّ أَوْهَنَ الْبُیُوتِ لَبَیْتُ الْعَنْکَبُوتِ لَوْ کانُوا یَعْلَمُونَ"...

کشتی را چنان مطمئن ساخته ایم که تنها یک طوفان کافی است... طوفان که می آید به سستی خانه پی می بریم و به صاحب دریای جان پناه... ضرری کافی است تا خدا را در همه احوال یاد کنیم و عاجزانه بخوانیم ش "وَإِذَا مَسَّ الْإِنْسَانَ الضُّرُّ دَعَانَا لِجَنْبِهِ أَوْ قَاعِدًا أَوْ قَائِمًا "...

و آن گاه که صاحب دریا رفع طوفان می کند، گویا که بازی از نو شروع گردیده... گویی هیچ اتفاق نیفتاده... و باز هم قصه نازیدن به کشتی را از نو باید نوشت " فَلَمَّا کَشَفْنَا عَنْهُ ضُرَّهُ مَرَّ کَأَنْ لَمْ یَدْعُنَا إِلَىٰ ضُرٍّ مَسَّهُ "... با صاحب خانه مکر می کنیم... قل الله اسرع مکرا...

طوفان باید دید...

کشتی که طوفان نبیند، ناخدایش با خدا نمی گردد...

وَلَقَدْ أَهْلَکْنَا الْقُرُونَ مِنْ قَبْلِکُمْ لَمَّا ظَلَمُوا ۙ وَجَاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَیِّنَاتِ وَمَا کَانُوا لِیُؤْمِنُوا ۚ کَذَٰلِکَ نَجْزِی الْقَوْمَ الْمُجْرِمِینَ

ثُمَّ جَعَلْنَاکُمْ خَلَائِفَ فِی الْأَرْضِ مِنْ بَعْدِهِمْ لِنَنْظُرَ کَیْفَ تَعْمَلُونَ


دل نامه نهم: جانباز شیمیایی صادق روشنی


ثقلین: مأوای شان نار است!


media: مقام عمل


دل کده: پرواز با آب


باید شکم را کنار زد!

پنجشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۱، ۱۱:۱۹ ب.ظ
چند وقتی است که خاراندن شکم برایمان سخت شده...

بارها به خودم فشار آوردم، انواع و اقسام حرکات کششی را انجام دادم، گن پوشیدم، شکمم را محکم به دیوار زدم، لیپوساکشن کردم، اما افاقه نکرد که نکرد. این شکم آنچنان بزرگ شده که این دستان را تاب رسیدن به ناف نمانده...

مدتهاست که خدمت متخصصان مختلف از تغذیه اش بگیر تا غدد، از هماتولوژی بگیر تا روماتولوژی رسیده ام و شکایت برده ام که این شکم توانم را بریده و زندگی را بر من سخت گردانیده. حمل این شکم از توان یک انسان 60 کیلویی خارج است. انواع و اقسام رادیوگرافی های ساده ایستاده و خوابیده و CT scan هم چاره ای برای این درد نکرده است و پزشکان را به تشخیصی نرسانده و سر آخر کادر متخصصان پزشکی با ناامیدی ابراز داشته اند که بیماری ات قابل تشخیص نیست و به قول خودمان ایدیوپاتیک است.

نمی دانم چه شده است که این شکم با سیر لگاریتمی پیش می رود و هر چه در پیش رو دارد را کنار می نهد...

مدتهاست که کارهایم شکمی شده... نماز شکمی، دعای شکمی، تفکرات شکمی، حرف های شکمی، افاضات شکمی، درس خواندن های شکمی، کار برای خدا کردن های شکمی(بماند که این کارها هم برای شکم است!)...

مدت هاست که این شکم قوه عاقله من را در چنگ گرفته و حکومت این بدن را غصب کرده است... می گوید بخور، می خورم. می گوید بخواب، می خوابم. می گوید برو، می روم. امر، امر ملوکانه اوست و از این بدن نحیف چیزی جز اطاعت بر نمی آید. این بنده را تاب جسارت بدین پادشاه نیست...

مدت هاست که حسرت یک نماز درست و حسابی به دلم مانده. دلم لک زده است برای یک دعای برآمده از دل...

وای از روزی که دعاهایمان شکمی شود...

"نگویمت که همه ساله می پرستی کن          سه ماه می خور و نه ماه پارسا می باش"

یک ماهش گذشت... آنچنان گذشت که گویی لحظه ای چشمانت را بستی و گشودی... و من ماندم و پرونده ای طویل و دراز از دعاهای شکمی... "یا من ارجوه لکل خیر"...

امان از این شکم... برایم مشکل شده تحملش... تا می رفتم که دستانم را به سوی محاسن بلند کنم، ناگهان با سدی به نام شکم مواجه می شد و همانجا قفل می کرد... ناچار به نیت محاسن دست بر شکم می گذاشتم و "حرم شیبتی علی النار" را زمزمه می کردم...

آه که رجب آمد و یک ماه مهمان خانه ام بود و رفت و شعبان آمد و من هنوز بیدار نگردیده ام... چه گناهانی که از این دستان آلوده سر نزده است و اکنون چشم امیدش تنها به خدایی است که سجادش او را این گونه ندا می دهد؛ "الهی ان حرمتنی فمن ذالذی یرزقنی...الهی لا ترد حاجتی و لا تخیب طمعی..."

ترس تمام وجودم را برداشته است... من گناهکار و مناجات شعبانیه؟ می ترسم که این مناجات را هم شکمی کنم و وای بر من اگر این گونه باشد...

گفته اند که تاریخ تجربه ای است که اگر ناسره اش تکرار گردد نشانه حماقتی است که آن سرش ناپیدا است... مگر نشنیده ای که "فسیروا فی الارض فانظروا"... دیده ام که تجربه دعاهای شکمی به کدام ناکجاآباد رسیده و نمی خواهم دست به حماقت دیگری بزنم...

دیده ام که سیما جان چگونه هر هفته را به غفلت می گذراند و غرق در تاریکی است و هر جمعه بعد از ظهر ندای "اللهم عجل" سر می دهد، آن هم با آهنگ زمینه yanni. آنچنان صدایش را از سیما آزاد می کند که گویی کل هفته را در غم فراق "پدر زمان" سپری نموده، حال ناله دعا سر داده است... دعای شکمی را دوست ندارم... چه کنم که "الناس علی دین ملوکهم"...

دیده ام که سیما جان چگونه از دستان مبارک ارشاد الدوله جایزه بهترین سیما را دریافت کرد و آن شب چنان قندی در دلش آب شده بود که گویی از بین صدها هزار سیما صدای یگانگی را سر داده است... نهایت دعاهای شکمی همین جاست... از دعای شکمی بیزارم... از غروب های جمعه سیما بیزارم... چرا که اگر در تضاد با هفته اش نباشد، ندای هماهنگی هم سر نمی دهد...

فرهنگ را با ضد فرهنگ آلودن و با نام کار فرهنگی به خورد مخاطب دادن را نمی توان نامی نهاد جز کار شکمی و فرهنگ شکمی-البته در نگاه خوشبینانه اش-.

امان از شکم... می گفت که اگر سه صلوات را با خلوص نیت بفرستی بهشت برایت واجب می گردد...

اما اگر کارت شکمی شود... با همین شکم محشور می گردی... حتی اگر صلوات هم بفرستی... آنگاه که شکم حکم فرما شود دیگر نباید هر چیزی را سر جایش دید... حتی اگر صلوات هم بفرستی... حتی اگر سیصد نفر با هم صلوات بفرستید... شکم را باید از این جایگاه به زیر کشید وگرنه تصمیماتش خانمانمان را می سوزاند و اگر نسوزاند، ساختنی هم از دستانش بر نمی آید...

حتی اگر سیصد نفرهم با هم صلوات بفرستند دردی از فرهنگ این امت درمان نمی گردد... حال بیا و بحث کن که فرهنگ ادامه تفکر است و پیش درآمد تمدن... فرهنگی اسلامی است که از تفکر اسلامی برآید و به تمدن اسلامی ختم گردد... بگو گل! بگو گل! باز هم بگو گل! هر چقدر هم بگویی گل بهار باز نمی گردد... تابستان امروز بهار را در خود دفن کرد و اعلامیه سیم ش را هم پخش کرد. حال تو بنشین تا پایان تابستان بگو گل! دریغ از بهاری که بازگردد. داستان فرهنگ ما هم اینگونه است... فرهنگ را هم شکمی کرده اند آن سیصد نفر(البته نه همگانشان که جزای تهمت را دوست نمی دارم)...

تا کم می آورند می گویند کار فرهنگی و آنگاه که باید کرسی های کمیسیون ش را پر کنند دغدغه های دیگرشان ورم می کند. امان از کار شکمی...

آنگاه که حضرتش حنجره پاره می کند و فغان بر می آورد که فرهنگ را دریابید که جنگ امروز در میدان فرهنگ است، دغدغه امنیت ملی و سیاست خارجی مان گل می کند... امان از ولایت پذیری شکمی...

نگویمتان که همه به سوی کرسی فرهنگ سرازیر شوید... اما چطور می توان 40 را با 9 مقایسه نمود؟ امنیت ملی و سیاست خارجی مهم است و فرهنگ بی اهمیت؟

حال بنشینید و سیصد نفری جلسه ختم صلوات بگذارید...

باید شکم را کنار زد. مدتهاست که در این میدان جولان می دهد. اما باید کنارش زد و گوشه گیرش کرد. این دل تیر خورده را باید در آغوش گرفت. آنگاه است که یک صلوات هم ما را بهشتی می کند. آن گاه است که نمازم بوی دیگری می گیرد. آن گاه است که دعایم جان تازه ای به من می دهد و مرا از مریمی دیگر متولد می کند. رجب رفت. شعبان آمد. من می مانم و یک دل و یک مناجات. یک دنیا شرم در برابر خدایی که همین نزدیکی است. نزدیکتر از رگ گردن. این سخن روح خدا را دوست می دارم."مناجات «شعبانیه‏» را خواندید؟ بخوانید آقا! مناجات شعبانیه از مناجاتهایی هست که اگر انسان دنبالش برود و فکر در او بکند، انسان را به یک جایی می‏رساند ... همه ائمه هم به حسب روایت می‏خواندند".

تنها یک ماه مانده است به وعده موعود...