پشت پرده
وَعَسَى أَن تَکْرَهُواْ شَیْئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَّکُمْ وَعَسَى أَن تُحِبُّواْ شَیْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّکُمْ وَاللّهُ یَعْلَمُ وَأَنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ
وَعَسَى أَن تَکْرَهُواْ شَیْئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَّکُمْ وَعَسَى أَن تُحِبُّواْ شَیْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّکُمْ وَاللّهُ یَعْلَمُ وَأَنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ
پروانه عاشق شد...
پروانه را سوختنی است به دور شمع...
بنِِّایی را دوست می داشتم... دستانی پینه بسته و پیشانی عرق کرده و زبانی خشک در زیر سایه آفتاب که با همه وجود رج به رج بالا می برند تکه تکه ساختمانی را که می شود یک سرپناه... این دیوارها را باید به سجده در آمد، چرا که حاصل عشق ند...
چه زیبا است رشد یک کودک در آغوش مادری آنگاه که همه ضعف ها و مرارت ها و بی خوابی ها و ... را تجسم می کنی! کودکی زار و ناتوان با عشق یک مادر برای خود مردی می شود. اگر نبود آن عشق مادری دیگر زندگی هیچ معنایی نداشت...
عشق همچون بنایی است که کودک وار روی بر آسمان کرده و سوار بر بادبادک رویاهایش گام به گام در آسمان بالا می رود و ابرها را پشت سر می گذارد. عشق عاشق بالا رفتن است...
عشق ساخته بشر نیست که توان نابودیش را داشته باشد. بلکه آدمی است که ساخته عشق است و ذره ذره وجودش را وام دار عشق است... وای بر آن روزی که عشق آن ذره ها را بدرود گوید که باید پذیرای لاشخوران دهر باشد... مرداری بیش نیست ذره ای از وجود آدمی که در آن عشق نباشد...
و عشقی نیست در ذره ای که خدایی در آن نباشد... وای بر انسانی که در او خدا نباشد... وای بر ما...
دیده ای کودکی را که چگونه لجبازی می کند؟... باید دست یابد بدان چه خواهانش است، چرا که دوستش می دارد. او همه توانش را برایش می گذارد. هر آنچه دارد را. و او جز لجبازی چیز دیگری ندارد!
و ای کاش می پذیرفت آن کودک که شاگردش باشیم. که در کلاس درس عاشقی ش بنشینیم و الف بای عاشقی را با او تمرین کنیم...
آنگاه که خداوند از روحش در ما دمید این عشق در خاک دل مان جوانه زد... حال این ما هستیم که باید آبیاری ش کنیم... باید لجبازی کنیم...
کودک که از مادرش جدا می شود، لجبازی می کند تا بدو باز گردد... لجبازی تنها کاری است که از دستان یک کودک بر می آید... لحظه ای آرام ندارد کودک...
و این یک سنت الهی است که "ان مع العسر یسری"... نمی توان به گوشه ای خزید... مسیر بازگشت رنج دارد و بس... آسانی در این مسیر راهی ندارد... و باید شک کرد در راهی که در آن آدمی عسری نمی یابد و هر چه در آن موج می زند یسر است و بس... و چه بسیار عاشق نمایانی که از عشق دم می زنند...
*******************************************************
آلزایمر بیماری جدیدی نیست... قرن هاست که آدمی عشق را فراموش کرده است... و تو راهی نداری جز اینکه درمانی برای این بیماری پیدا کنی... سخت است که خودت را درمان کنی... اما بدان که با هر سختی دو آسانی است...
و بدان که عاشق نمایان بسیارند که هیچ بویی از عشق نبرده اند...
******************************************************
ظرف وجود آدمی هیچ گاه خالی نبوده است... اما کمتر پیش آمده که از خدا پر گردد... عادت کرده ایم که با غیر خدا خود را پر کنیم. طلا را ول کرده ایم و به آب طلا دل خوش کرده ایم. مسیر را گم کرده ایم. چرا که خود را گم کرده ایم که هر کس که خدا را فراموش کند دچار خود فراموشی می شود. مسیر را گم کرده ایم...
یادمان باشد که عشق عاشق بالا رفتن است... و بسیار دیده ایم بوقلمون هایی را که در وقت ادعا خوب سرخ می شوند، اما دمار از روزگار آدمی در می آورند تا یک تخم بگذارند... بوقلمون دل آدم را خون می کند...
مطلب احتمالی بعدی: الگوی دانشگاه اسلامی با طعم جاسبی
دنیا در حال گردیدن است و بر روی یک پاشنه گردیدن را بر خود حرام می داند. اما نمی دانم چه شده است که این همه تلاطم و جنب و جوش و شور و شعور و تبلیغات و جنگ و رقابت و رفاقت و اتحاد و پایداری و عصاره انقلاب و حداد و لاریجانی و باهنر و ابوترابی و اختلاف و گرانی و بی قانونی و قانون مداری و آزادی وقف و نظارت و استفساریه و وام بلاعوض و جهاد اقتصادی و منافع ملت و پابرهنگان انقلابی و مستضفعین وعده داده شده و لابی و 170 و 175 و تشکر و صلوات و...
باید توجه کرد و توکل و توسل و تهذیب و مراقبه و ...
برای خدا نوشتن سخت است و از آن دشوارتر برای خدا کار کردن. نمایندگی مردم اگر برای خدا نباشد، چه سود؟
درست است که در تبلیغات هیچ ایده ای و هوشی و نوآوری به دایره ی میدان بینایی راه ندارد، اما گاه جملاتی می بینی که برایت روضه ها می خوانند. "برای رضای خدا کلیک کنید" که لوله های فاضلاب ترکیده اند و وارد فضای سایبر گردیده اند. گاهی هم باید گفت برای رضای خدا شاسی را بفشارید. سخت است نمایندگی مردم برای رضای خدا. شیطان ها در کمین اند. راه ها زیادند و از بین این همه راه، تنها یکی به خدا رسیدنی است و باقی را باید دم کوزه شان گذاشت و آتششان را چشید از شجره زقوم. حیف که با خود عهد بسته ام که بهلول باشم. بهلول باشم و خودم را به در و دیوار بکوبم که چه شده است که حضرتش آن همه تعریف و تمجید های قبلی را می بوسد و در پاکتی پنهان می کند و چشم انتظار مجلس دیگری می ماند تا شاید باز هم بدان رجوع کند و یک شب هم که شده از دغدغه این خنده بازار تلخ خوابی راحت داشته باشد...
مرا چه به درک اینکه از دغدغه یک نظام از خواب می پرد؟ من لایق آنم که بادی به غبغب بیندازم و از سر بی کاری و بی عاری عمارچه ای در فضای سایبری باشم که هیچ از رسم عماری ندانم و حواسم بدان باشد که فلانی ولایت گریزی کرده و شاخک های از جنس خرطوم فیل م حساس گردد. حال آنکه لحظه ای به خود نمی نگرم که یا مارق بوده ام و یا زاهق و لاهقی دوندگان سرعت را به یک افلیج چکار که السابقون السابقون...
سخت است که نماینده مردم باشی و تنها به منافع امت بیندیشی و عدالت و پیشرفت را در سمساری پشت گوشت زندانی نکنی و چالش های ناموجه را کنار بگذاری و چاله را به چاه تبدیل نکنی و حب و بغض ها را کنار بگذاری و به کانون قدرت و ثروت وصل نباشی و اتحاد ملی را روی پیشانی ات حک کنی و ایمان و شجاعت و ایستادگی و... داشته باشی. سخت است ولی شدنی است. نامردی اگر مسیر آسان را برگزینی. ما هم ترجیح می دهیم در کسوت بهلولی خود را پنهان کنیم و با صلواتی همه تلخ کامی های گذشته را وداع گوییم، اما هیچ گاه آنها را از صفحه ذهنمان پاک نخواهیم کرد که حافظه تاریخی باید حفظ گردد. چه خوب می شد آدمی با یک صلوات همه اشتباهات گذشته را کنار می گذاشت و به عمل صالح می پرداخت. گاه باید بهلول بود. گاه باید با یک صلوات همه چیز را ختم به خیر کرد. گاه باید بهلول بود...
سخت است، ولی گاه باید بهلول بود...