پشت پرده
وَعَسَى أَن تَکْرَهُواْ شَیْئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَّکُمْ وَعَسَى أَن تُحِبُّواْ شَیْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّکُمْ وَاللّهُ یَعْلَمُ وَأَنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ
وَعَسَى أَن تَکْرَهُواْ شَیْئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَّکُمْ وَعَسَى أَن تُحِبُّواْ شَیْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّکُمْ وَاللّهُ یَعْلَمُ وَأَنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ
حرف هایش به دلم می نشست...
باور کنید که غلو نمی کنم. حرف حرف جمله هایش کاخ پوشالی م را می کوباند و از نو بازسازی م می کرد...
به مان یاد داده اند که بازدم ها مشابه اند و درصد مواد خارج شده از آنها در حالت نرمال به یک اندازه است، او به من ثابت کرده بود که علم باز هم کشک سابیده برای ما، نفس ش فرق داشت با نفس های ما. از هر نفس ما CO2 خارج می شود و از هر نفس او روح... سرفه هایش را فراموش نمی کنم... چرا که هر سرفه اش با اشک چشمان م گره خورده اند... جسم نحیف ش امید زندگانی من است و همدم شب های تار من که فکر و خیال ش نفس را از حبس خارج می کند تا در خودم غرق نشوم، تا خفه نشوم، تا دست و پا نزنم در این باتلاق خود ساخته، تا...
باور کنید که خسته ام. خسته ام از خودم و کارهای نکرده و کرده ام که مرا به اوج می رساندند و به ذلت می رسانند... و یاد اوست که در من ریشه دوانده و در کویرم سر برآورده تا امیدی باشد در این زمین لم یزرع که باغبان هنوز امیدوار است به باغ ش و این باغ است که ناجوان مردی پیشه کرده... این آدم سال هاست که خلافت را به خباثت فروخته و عهد را پشت گوش انداخته... این آدم سال هاست که گوش درازش را در پس زبان بلندش پنهان کرده... این آدم سال هاست که رنگ دوگانگی به خود گرفته و ... از خود ویرانه ای ساخته...
و باور کنید که این نوشته ها پشیزی نمی ارزد در برابر حرف های برآمده از ریه های یک مرد شیمیایی... مردی که درد شده تنها وعده غذایی ش و آن گاه که از درد سخن می گوید تنها دوست می دارم که بروم به ناکجاآبادی و گم و گور شوم... شرم نعمت بزرگی است...
"درد خدا، شکر خدا...
درد به انسان صبوری {می دهد} و ایمان را تکمیل می کند...
درد نشانه عشق به خداست که در وجود انسان عاشق کاشته می شود و بایستی از آن به مثل یک درخت در حرس و آفت زدایی از آن مراقبت کرد...
درد در وجود یک جانباز نقطه اتصال به خداست...
درد در شب، مناجات با خداوند سبحان است..."
بارها خواستم بنویسم و هر بار خودم را در میانه دیدم و خدا را در حاشیه. و این بود دلیلی بر ننوشتن... ایمان دارم که باید در دل حادثه رفت... باید توسل جست به...
باید توسل جست...
شرم دارم...
مرد با صورت به زمین افتاد، و تنها یک چیز در مردمک چشمانش پیدا بود... تنها یک صدا در گوش ش نواخته می شد... و مرد شکست... نه از این که دست ندارد، نه... مرد شکست... صدای کودک و نگاه کودک غمی در دلش انداخته بود که از سُم هزاران اسب کارساز تر بود... و این مشک نبود که پاره شده بود... این قلبی بود که شکسته شده بود... و چقدر سخت است برای یک مرد که همه امید و آرزوی یک کودک باشی و چشمان زار کودک در انتظارت باشد و...
کودک آب می خواهد و آب در برابر چشمانت...
خاک کربلا بی رحم است... تشنه است... آب می خواهد... حتی اگر اشک یک کودک باشد...
آب در برابر چشمانت در خاک می شود و خاک بی رحم کربلا با یک تیر چند نشان زده است... خاک بی رحم نه تنها آب را که اشک را نیز در خود بلعیده است... اشک یک کودک در فراق آب و اشک یک مرد در خود شکسته را... مرد سر بر خاک نهاده و در آینه نگاهش تنها یک مشک پاره باقی مانده... خاک بی رحم اشک های او را هم در خود بلعیده...