در و مادر

چه بسیار کسانی که در آغاز روز بودند و به شامگاه نرسیدند...

در و مادر

چه بسیار کسانی که در آغاز روز بودند و به شامگاه نرسیدند...

در و مادر

بارها خواستم بنویسم و هر بار خودم را در میانه دیدم و خدا را در حاشیه. و این بود دلیلی بر ننوشتن... ایمان دارم که باید در دل حادثه رفت... باید توسل جست به در و مادر... قرن هاست که مادر بدون در بی معنی است...
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خود رایی

پیوندهای روزانه

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پرواز» ثبت شده است

زبانی که زبان دل نمی فهمد

پنجشنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۲، ۰۹:۳۶ ب.ظ



دختر دومشان هم به دنیا آمده بود... از حس و حال شان نمی گویم که برای همچو منی قابل وصف نیست... پدر که نباشی نمی فهمی عشق به فرزند یعنی چه... مادر که نباشی نمی توانی کلمه "نفس م" را معنی کنی... دایره المعارف های ما بی معرفت تر از آنند که وصف حالات کنند... می خواستند صدای ش کنند ساحره... اولی که "سحر" باشد دومی هم می شود "ساحره" دیگر... بندگان خدا در آن دوران شاهنشاهی فوق فوقش تا چهارم پنجم ابتدایی سواد داشتند و از سر سادگی این نام را برگزیدند... دوستی از سر دلسوزی این نام را برای شان معنا کرد و آن دو ناراحت از خبطی که در پیش بود توبه کرده و نام دیگری برای دختر دلبندشان برگزیدند...

به برکت رشته مان این روزها در بخش اطفال به سر می بریم و هر روز با نام های عجیبی رو به رو می شویم که با مسما نیز می باشند... روزی دختری می آید که همه صدایش می زنند "مانیا" که می شود یک مرحله از بیماری روانی خلقی که ما می گوییم ش اختلال دوقطبی... روز دیگر دختری می آید که صدایش می زنند "ملنا" که ما در پزشکی به مدفوع سیاه قیری با بوی فلزی می گوییم ملنا که نشان دهنده یک خونریزی در دستگاه گوارش می باشد...

این روزها این سوال ذهنم را بدجور درگیر خود کرده است که چه شده ما را با این همه تغییر... سوادمان بیشتر شده یا روسیاهی مان... و یا اینکه علمی که می آموزیم تک بال است و به جای آن که شوق پرواز مان دهد، یک سر شکسته نصیب مان می کند... به جای آن که چشمان مان را به سوی آسمان بالا ببرد، یک بغل قلاده و زنجیر هدیه مان می کند... گویی در عالم علمی ما می ناب حافظ با شامپاین اشتباه گردیده است... بدجور درگیر شده ام با خود... تک بال پریدن غیرممکن است...

مومن ظاهری نیکو دارد و نامی نیکو... چگونه می شود این نام ها را بر زبان راند...

********************************************************

چه نامی را به زبان می آوریم؟ لحظه مرگ را می گویم...

لحظه ی اول را می گویم... همان لحظه ای که قرار است از شکم دنیا متولد شویم... لحظه ای که این نفس بالاخره نفس راحتی می کشد...

به مرگ می اندیشیم؟... کی و کجا لحظه دیدار ماست؟... مرگ مان چگونه خواهد بود؟...

********************************************************

یا حسین(ع)...

در کربلا باشی و لحظه شهادت ت باشد و نام حسین(ع) را بر لبانت جاری نسازی... در رکاب امام ت جنگیده باشی و بر سر زانویش جان ندهی... حبیب ی که از شوق امام ش در کودکی یک بار طعم مرگ را چشید، چگونه در لحظه شهادت ش در جنگی که شیعیان پیمان شکن ش نقض عهد نموده و امام شان را تنها گذاشته و جان و مال و شکم را بر یاری پاره تن رسول ترجیح داده اند، حسین(ع) را فریاد نزند... من و تو چه می دانیم عشق بازی با حسین(ع) یعنی چه... لطفا به تبلت های مان فشار نیاوریم که دیکشنری های امروزی از عشق چیزی نمی فهمند...

در این عصر قطع ارتباطات، اینترنت هم پاسخ درست و درمانی به ما نمی دهد... لطفا لفظ عشق را سرچ نکنید... می ترسم در نتایج Google image تان تصویری از یک خرس عروسکی را بیابید که یک قلب قرمز هم در کنارش لمیده... اینترنت هر روز نفهم تر از دیروز می شود... می ترسم تصویر دخترکی را برای تان به نمایش در آورد که تیر شیطان را در پشت سرش پنهان کرده باشد...  این روزها شیطان به تکنولوژی روی آورده است...

و چه زیباست نام حبیب... او همه عشق ش امام ش بود...


رمز بلیط پرواز در آسمان هشتم از مقصد کربلا، حسین(ع) است... این را همه می دانند و نمی دانند... همه می دانند و نمی دانند... و چه زیبا نام حسین(ع) با آب گره خورده است... همانی که از آسمان نازل می شود...

********************************************************

این روزها ترافیک آسمان زیاد شده... به کبوترها بگویید مراقب باشند که در پره های هواپیما بی بال و پر، بلکه بی سر نگردند... گوینده اخبار هواشناسی می گفت با راه اندازی خط هوایی ایران- آمریکا باید منتظر موج های پراکنده زیادی باشیم... ابرهای سیاه زیادی در راه ند... فارن افرز هم تیتر زد: تحریم ها بالاخره جواب داد، فشار را بیشتر کنید... اوباما هم تایید کرد حرف ش را... شکست مفتضحانه آمریکا در جنگ صفر روزه سوریه به فراموشی سپرده شد و اکبر هاشمی رفسنجانی موسسه fast  را افتتاح کرد که سفارش های شما را در باب خاطره از امام در عرض کمتر از یک دقیقه تحویل می دهد. همچنین پادشاه عربستان در پایان نامه اش به او نوشت:"اخوک عبدا...". دلار گویی فلج شده و تاب برگشت ندارد و رژیم صهیونیستی طی حرکاتی زیرکانه از سوی رئیس جمهور حقوق دان و آقای ظریف به اسرائیل تبدیل شد...

این روزها کمال همنشین در آسمان اثر کرده و ظریف شده بس که ظریف را با خود این سو و آن سو برده است... و چه جالب پاسخ آقای ظریف را در صفحه فیس بوک ش دادند در جواب "نمی دانم وارد ایران شده ام یا نه " که "اگر فیلترینگ فعال است وارد ایران شده ای!"...

و چه راحت یک مجری قانون، نقض قانون می کند...

این روزها ورژن های جدید نفاق در راه است... مراقب باشید که برخی به زبان یا حسین می گویند و در دل یا باراک حسین...


دل نامه دهم: حضرت ماه؛ نگویید شکست، بگویید عدم الفتح


media: آمریکا قابل اعتماد نیست


ثقلین: از تو راضی نمی شوند مگر...


ره عشق: شهید یوسف سجودی

 

سفر کیش دعوتنامه نمی خواهد

شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۱، ۱۰:۴۸ ب.ظ



آیا تا به حال خاک وارد بینی هایت شده است؟

شب. تنها. همه جا پر از آدم است، اما تنهایی! می خواهی گریه کنی، اما نمی دانی چرا.

فقط احساس می کنی که پر شدی! پر شدی از هر چه خشونت. پر شدی از هر چه سختی. پر شدی از احساس سنگین سیاهی. انگار دارند قلبت را سمباده می کشند. اما دریغ که این زنگار سالهاست بر روی قلبت نشسته است. به خودت فشار می آوری. خودت هم نمی دانی برای چه. فقط می خواهی گریه کنی. می خواهی گونه هایت خیس شود. بعد از مدتها قطره ها جاری می شود. احساس شرم از جمعیت ناگهان در تو پدیدار می شود. می ترسی اشک هایت را ببینند. برای همین پنهانشان می کنی. می دانی این اشک ها خریدار خاص خودشان را دارند و نگاه های انسان های اطرافت به هیچ وجه لیاقت آنها را ندارند.

کم کم احساس لطیفی در درونت ایجاد می شود. می خواهی پرواز کنی. می خواهی صداهایی را بشنوی که دیگران نمی شنوند و چیزهایی را ببینی که دیگران نمی بینند. از کودکی اینگونه بوده ای. عادت کرده ای که یک شبه ره صدساله را طی کنی. بیراه هم نمی روی. زیر پایت انسان هایی را می بینی که یک شبه رسیده اند.

کم کم گام برداشتن بر روی زمین برایت سخت می شود. شرم تمام وجودت را فرا می گیرد. آخر چشم هایی در زیر پایت نهفته شده که خریداری جز خدا نداشته اند. قلب هایی در زیر پایت می تپند که زلزله ای را در تمام وجود ایجاد می کنند. احساس می کنی که دست هایی پاهایت را گرفته اند. اما نمی ترسی. شرم می کنی. شرمی مقدس. شرمی که تمام وجودت را ذوب می کند و دوباره قالبت می دهد.

خودت را بین دوراهی احساس می کنی. برگردی یا بمانی. می ترسی که اگر برگردی و صفحه سفید قلبت زنگار ببندد. می ترسی در شلوغی شهر خودت را گم کنی.  ترسی مقدس تر از شرم. احساساتی که همیشه برایت آکنده از تنفر بود برایت مقدس می شود. و اینگونه است که نمی خواهی برگردی. ماندن را به رفتن ترجیح می دهی. اما این ماندن با ماندن زمینی از زمین تا آسمان فاصله دارد. فاصله ای که تنها با عشق پر می شود. و عشق جای احساس سنگین سیاهی را می گیرد.

شلمچه جای عجیبی است...

حرف اضافی:

خود را لایق آن نمی دانم که از بهشت زمینی سخن بگویم. چرا که با این قلم شکسته تنها شأن مکان و مکین پایین می آید... بهشت زمین جوانب بسیاری دارد که این سخن تنها مقام ش را پایین می آورد. اما چه کنم که این دل دیگر تاب ندارد و وادارم می کند به نوشته های گذشته رجوع کنم و آن چه را که در دوران جاهلیت-غرور ما را بدان جا کشانیده که هر روز مان را بهتر از دیروز بدانیم و گذشته را جاهلیت. شده ایم صا ایران!- بر کاغذ آورده ام، باز گو نمایم. شاید امسال هم دعوت مان کردند...

اکنون دیگر قبول ندارم که یک شبه به این مقام رسیده اند...؛ دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست...

گاه باید بهلول بود!

چهارشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۱، ۰۹:۲۹ ب.ظ
گاهی بهتر است بهلول باشی. بهلول را می پسندم نه از آن جهت که خود را به خریت می زد. گاهی چاره ای نداری جز اینکه بهلول باشی. باید آنچنان سخن بگویی که نه دوست را ناامید گردانی و نه دشمن را مسرور که این رسم مردان مرد است. این سخنان که بر این پوستین الکترونیکی رانده می شوند را منشاایست و وای بر ما اگر مخزن این کلام را به جاده های "و هم یحسنون صنعا" راهی باشد که هبوط و حبوط را جایگزین صعود کرده ایم و به جای پرواز در آسمان باید به دنبال سوراخ سموری بگردیم که برازنده ماست.

دنیا در حال گردیدن است و بر روی یک پاشنه گردیدن را بر خود حرام می داند. اما نمی دانم چه شده است که این همه تلاطم و جنب و جوش و شور و شعور و تبلیغات و جنگ و رقابت و رفاقت و اتحاد و پایداری و عصاره انقلاب و حداد و لاریجانی و باهنر و ابوترابی و اختلاف و گرانی و بی قانونی و قانون مداری و آزادی وقف و نظارت و استفساریه و وام بلاعوض و جهاد اقتصادی و منافع ملت و پابرهنگان انقلابی و مستضفعین وعده داده شده و لابی و  170 و 175 و تشکر و صلوات و...

باید توجه کرد و توکل و توسل و تهذیب و مراقبه و ...

برای خدا نوشتن سخت است و از آن دشوارتر برای خدا کار کردن. نمایندگی مردم اگر برای خدا نباشد، چه سود؟

درست است که در تبلیغات هیچ ایده ای و هوشی و نوآوری به دایره ی میدان بینایی راه ندارد، اما گاه جملاتی می بینی که برایت روضه ها می خوانند. "برای رضای خدا کلیک کنید" که لوله های فاضلاب ترکیده اند و وارد فضای سایبر گردیده اند. گاهی هم باید گفت برای رضای خدا شاسی را بفشارید. سخت است نمایندگی مردم برای رضای خدا. شیطان ها در کمین اند. راه ها زیادند و از بین این همه راه، تنها یکی به خدا رسیدنی است و باقی را باید دم کوزه شان گذاشت و آتششان را چشید از شجره زقوم. حیف که با خود عهد بسته ام که بهلول باشم. بهلول باشم و خودم را به در و دیوار بکوبم که چه شده است که حضرتش آن همه تعریف و تمجید های قبلی را می بوسد و در پاکتی پنهان می کند و چشم انتظار مجلس دیگری می ماند تا شاید باز هم بدان رجوع کند و یک شب هم که شده از دغدغه این خنده بازار تلخ خوابی راحت داشته باشد...

مرا چه به درک اینکه از دغدغه یک نظام از خواب می پرد؟ من لایق آنم که بادی به غبغب بیندازم و از سر بی کاری و بی عاری عمارچه ای در فضای سایبری باشم که هیچ از رسم عماری ندانم و حواسم بدان باشد که فلانی ولایت گریزی کرده و شاخک های از جنس خرطوم فیل م حساس گردد. حال آنکه لحظه ای به خود نمی نگرم که یا مارق بوده ام و یا زاهق و لاهقی دوندگان سرعت را به یک افلیج چکار که السابقون السابقون...

سخت است که نماینده مردم باشی و تنها به منافع امت بیندیشی و عدالت و پیشرفت را در سمساری پشت گوشت زندانی نکنی و چالش های ناموجه را کنار بگذاری و چاله را به چاه تبدیل نکنی و حب و بغض ها را کنار بگذاری و به کانون قدرت و ثروت وصل نباشی و اتحاد ملی را روی پیشانی ات حک کنی و ایمان و شجاعت و ایستادگی و... داشته باشی. سخت است ولی شدنی است. نامردی اگر مسیر آسان را برگزینی. ما هم ترجیح می دهیم در کسوت بهلولی خود را پنهان کنیم و با صلواتی همه تلخ کامی های گذشته را وداع گوییم، اما هیچ گاه آنها را از صفحه ذهنمان پاک نخواهیم کرد که حافظه تاریخی باید حفظ گردد. چه خوب می شد آدمی با یک صلوات همه اشتباهات گذشته را کنار می گذاشت و به عمل صالح می پرداخت. گاه باید بهلول بود. گاه باید با یک صلوات همه چیز را ختم به خیر کرد. گاه باید بهلول بود...

سخت است، ولی گاه باید بهلول بود...