در و مادر

چه بسیار کسانی که در آغاز روز بودند و به شامگاه نرسیدند...

در و مادر

چه بسیار کسانی که در آغاز روز بودند و به شامگاه نرسیدند...

در و مادر

بارها خواستم بنویسم و هر بار خودم را در میانه دیدم و خدا را در حاشیه. و این بود دلیلی بر ننوشتن... ایمان دارم که باید در دل حادثه رفت... باید توسل جست به در و مادر... قرن هاست که مادر بدون در بی معنی است...
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خود رایی

پیوندهای روزانه

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کودک» ثبت شده است

دامن دوست به دست

شنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۱، ۱۱:۲۱ ب.ظ

پنجشنبه       91/2/7         مسجد النبی            5:40 عصر

شهید سید علی اکبر شجاعیان(2)


سلام سید...

می دانم که زنده ای و حاضری و ناظر...

دست تقدیر چه می کند با من! می توانست جور دیگری رقم بخورد...

چرا باید با تو آشنا می شدم؟ شش ماه در فاصله 500 متری مزارت زندگی می کردم و هیچ از تو نشنیده بودم. اصلا قرار نبود در دانشگاه علوم پزشکی بابل



اصلا قرار نبود در دانشگاه علوم پزشکی بابل ادامه تحصیل دهم. یهدی من یشاء و یضل من یشاء...

آیا جز این است که خدا خواست در این لحظه به تو بیندیشم؟ من بی سر و پا کجا و سید کجا...

سید مرا دریاب... تو را به مادرت قسم مرا دریاب... تو را به جدت قسم مرا دریاب...

در این عالم راست بودن و راست رفتن و راست ماندن سخت است...

احتمالا اکنون در حال خندیدن به من هستی... با خودت می گویی این را ببین... در جوار پیغمبر(ص) و فاطمه(س) حسن(ع) و سجاد(ع) و باقر(ع) و صادق(ع) و ام البنین(س) و... هست و به من می گوید مرا دریاب...

آخر تو دردانه ای و من_ گنه کار...

آخر شنیده ام که تو هم از بازو و پهلو مورد عنایت قنفذ قرار گرفته ای...

دست ت چنان عفونتی کرده بود که بوی تعفن در تمام اتاق پیچیده بود...

دستی که قرار بود برای تیم شاهین سنگربانی کند، شده بود سنگربان چادر فاطمه... ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا...

دل شیر می خواهد راهی که رفتی... من بی سر و پا را چه به این درشت کاری ها...

مگر اینکه...

مگر اینکه خودت و جدت و مادرت عنایتی بفرمایید...

می بینی کودک را؟! در مسجد النبی چه راحت و بی خیال به بازی نشسته است! به او غبطه می خورم...

مدت هاست که بازی دنیا را جدی گرفته ام... حال آن که دنیا همانند بازی با لیوان این پسر بچه در مسجد النبی است...

"تا دیدم ش رفتم جلو روبوسی کردم. گفتم مبارک باشد. پزشکی قبول شدید. انگار برای ش اهمیتی نداشت. با تبسم گفت: هر وقت شهید شدم تبریک بگویید."

حرف اضافی:

من مرا رها نمی کند... حتی در این بارگاه مقدس...

کسی نیست که مرا از این تار عنکبوت رها کند...

...


کنایه

چهارشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۱، ۱۰:۳۲ ب.ظ
آنگاه که عشق کامل شد...

پروانه عاشق شد...

پروانه را سوختنی است به دور شمع...

بنِِّایی را دوست می داشتم... دستانی پینه بسته و پیشانی عرق کرده و زبانی خشک در زیر سایه آفتاب که با همه وجود رج به رج بالا می برند تکه تکه ساختمانی را که می شود یک سرپناه... این دیوارها را باید به سجده در آمد، چرا که حاصل عشق ند...

چه زیبا است رشد یک کودک در آغوش مادری آنگاه که همه ضعف ها و مرارت ها و بی خوابی ها و ... را تجسم می کنی! کودکی زار و ناتوان با عشق یک مادر برای خود مردی می شود. اگر نبود آن عشق مادری دیگر زندگی هیچ معنایی نداشت...

عشق همچون بنایی است که کودک وار روی بر آسمان کرده و سوار بر بادبادک رویاهایش گام به گام در آسمان بالا می رود و ابرها را پشت سر می گذارد. عشق عاشق بالا رفتن است...

عشق ساخته بشر نیست که توان نابودیش را داشته باشد. بلکه آدمی است که ساخته عشق است و ذره ذره وجودش را وام دار عشق است... وای بر آن روزی که عشق آن ذره ها را بدرود گوید که باید پذیرای لاشخوران دهر باشد... مرداری بیش نیست ذره ای از وجود آدمی که در آن عشق نباشد...

و عشقی نیست در ذره ای که خدایی در آن نباشد... وای بر انسانی که در او خدا نباشد... وای بر ما...

دیده ای کودکی را که چگونه لجبازی می کند؟... باید دست یابد بدان چه خواهانش است، چرا که دوستش می دارد. او همه توانش را برایش می گذارد. هر آنچه دارد را. و او جز لجبازی چیز دیگری ندارد!

و ای کاش می پذیرفت آن کودک که شاگردش باشیم. که در کلاس درس عاشقی ش بنشینیم و الف بای عاشقی را با او تمرین کنیم...

آنگاه که خداوند از روحش در ما دمید این عشق در خاک دل مان جوانه زد... حال این ما هستیم که باید آبیاری ش کنیم... باید لجبازی کنیم...

کودک که از مادرش جدا می شود، لجبازی می کند تا بدو باز گردد... لجبازی تنها کاری است که از دستان یک کودک بر می آید... لحظه ای آرام ندارد کودک...

و این یک سنت الهی است که "ان مع العسر یسری"... نمی توان به گوشه ای خزید... مسیر بازگشت رنج دارد و بس... آسانی در این مسیر راهی ندارد... و باید شک کرد در راهی که در آن آدمی عسری نمی یابد و هر چه در آن موج می زند یسر است و بس... و چه بسیار عاشق نمایانی که از عشق دم می زنند...

*******************************************************

آلزایمر بیماری جدیدی نیست... قرن هاست که آدمی عشق را فراموش کرده است... و تو راهی نداری جز اینکه درمانی برای این بیماری پیدا کنی... سخت است که خودت را درمان کنی... اما بدان که با هر سختی دو آسانی است...

و بدان که عاشق نمایان بسیارند که هیچ بویی از عشق نبرده اند... 

******************************************************

ظرف وجود آدمی هیچ گاه خالی نبوده است... اما کمتر پیش آمده که از خدا پر گردد... عادت کرده ایم که با غیر خدا خود را پر کنیم. طلا را ول کرده ایم و به آب طلا دل خوش کرده ایم. مسیر را گم کرده ایم. چرا که خود را گم کرده ایم که هر کس که خدا را فراموش کند دچار خود فراموشی می شود. مسیر را گم کرده ایم...

یادمان باشد که عشق عاشق بالا رفتن است... و بسیار دیده ایم بوقلمون هایی را که در وقت ادعا خوب سرخ می شوند، اما دمار از روزگار آدمی در می آورند تا یک تخم بگذارند... بوقلمون دل آدم را خون می کند...


مطلب احتمالی بعدی: الگوی دانشگاه اسلامی با طعم جاسبی

بازیگری شغل ماست...

پنجشنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۱، ۰۶:۰۶ ب.ظ

از تاریخ متنفر بودم...

این کاسه مربوط به دوره ساسانیان است... این سنگ مربوط به دوران کوروش کبیر است... این بنای نیمه کاره را که در عکس می بینید تخت جمشید می نامند، مایه فخر و مباهات هر ایرانی،...

آن وقت ها دبیر تاریخ مان یک شلوار گشاد بر تن می کرد و متن کتاب را از رو می خواند، گویی که دیکته می گوید بر ما دانش آموزان بی زبان که حتی برای سلام کردن هم اجازه می گرفتیم؛ "آقا اجازه؟! سلام!".

متنفر بودم از آن تصاویر مشمئزکننده چند کاسه آش خوری اعلی حضرتانی که از روی سر مردمانی بی ادعا بالا رفته بودند و برای خود کاخی ساخته بودند از ملاج تا مقاوم تر باشد... زهی خیال باطل...

خوب پسر جان بگو ببینم؛ این کاسه مربوط به چه دورانی است؟

آقا اجازه...

روز ها می گذشت و همه چیز رنگ تغییر به خود گرفتند... کم کم شلوار گشاد آقای معلم تنگ تر شد و ما هم دیگر یاد گرفته بودیم که چه نیازی است که به استاد سلام کنیم، چه رسد به اجازه گرفتن... کم کم آقای معلم هم یاد گرفته بود که از کاسه به سنگ نوشته پیشرفت کند و هر جا که کم می آورد از حقوق بیکاری عهد بوق سخن بگوید و آزادی دین داری آن زمان و چشمانش را بر روی حقایقی بسیار ببندد... حقایقی که کور هم در مقابلش بیناست...

روز ها می گذشت و می گذشت... و ما یاد گرفته بودیم که بگذریم... یاد گرفته بودیم که دیگر قرار نیست دیکته بنویسیم... و یاد گرفته بودیم که تقلید از آن معلم شلوار گشاد و این معلم آب رفته ما را به ورطه هلاکت می کشاند... و یاد گرفته بودیم که تاریخ نه آن چیزی است که به ما می گفتند و می گویند... و یاد گرفته بودیم که می توان در تاریخ زندگی کرد...

آه که چه زندگی پر فراز و نشیبی... ناگهان چنان احساس تنفری از فلانی همه وجودت را فرا می گیرد که گویی خود نیز جزئی از صفحه های تاریخ گردیده ای و شمشیر در دست و سوار بر اسب به سوی دشمن در حرکتی و رجز می خوانی...

خودت را جای دیگری می گذاری که با یک اشتباه خود دین و دنیایش را از دست داد و یا دیگری که ادعای مذهبی بودنش گوش همه مخلوقات را کر نموده و قرآن می خواند برای پیروزی سپاه 72 نفری... خودت را جای کسی می گذاری که دشنه در دست از قفا...

یاد گرفته ایم که هر روز عاشورا است و همه جا کربلا... و ما بازیگران این زمانی آن تاریخ...

و یاد گرفته ایم که کتاب تاریخ هیچ گاه بسته نمی گردد... امروز ما به جایشان بازی می کنیم... فردا آن ها به جای ما...

امروز ما لعن و دررود می فرستیم بر گذشتگان و فردا آیندگان بر ما...

دست کم گرفته ایم خودمان را... ما نویسندگانی هستیم در پهنه زمان که قلممان اعمال ماست... جوهرمان نیاتمان...

امروز می گوییم که حسین راه را بر همگان گشود تا هیچ بهانه ای باقی نماند... خدا می داند که با چه نگاه مشکوک و آکنده از خشمی به بازماندگان کربلا می نگرم... مگر سلیمان چه مرگی داشت که نیامد... مختار کجا بود... توابین را اگر می گرفتم با همین دستانم خفه شان می کردم...

فردا می گویند که چه مرگمان بود که آنگ سان سو چی را بانوی صلح نوبل می نامند و مردمش را به جرم مسلمانی می سوزانند و بحرین را به آتش می کشند و سوریه را بازیچه می گیرند و ...

فردا می گویند که جان دادنتان پیشکش... شما پایه ای ترین وظایف خود را فراموش کرده اید و طلب شهادت می کنید؟... شما در کربلای زمانتان قرآن خوانی بیش نبوده اید در بالا ترین حد...

بیایید باور کنیم که قرار نیست تماشاچی باشیم در این صفحات، بازیگری شغل ماست...

*************

کودک وار نشسته بود در مقابل صفحه جادویی... تنها چند ثانیه مانده بود به آغاز... ضربان قلبش به 100 رسیده بود... عرق سردی بر پیشانی اش خوابیده بود... هی این پا به آن پا می شد... برق در چشمانش موج می زد... ناگهان شد آنچه باید می شد... و پسرک هم چون زندانی در قفس محبوس شد... صفحه جادویی هیپنوتیزمش کرده بود... دیگر هیچ چیز برایش جلب توجه نمی کرد... و خدا می داند که خواهر کوچولویش را هم فراموش کرده بود... همان خواهری که همه زندگی اش بود... دیگر برایش لالایی نمی خواند... و خدا می داند که دخترک ناز قصه ما بی خواب شده بود از ترس لولوی شب... و خدا می داند که آنگاه که خواهری از اهمیت بیفتد، دیگر همسایه و دوست و هم وطن و الباقی هیچ معنایی ندارند... دیگر معنایی ندارد که آن روستایی تابستان را بدون آب سپری می کند... دیگر مسلمان میانمار و سومالی و فلسطین و بحرین و سوریه  و ... هیچ رابطه ای با او ندارند...

***************

شب قدر نزدیک است... برای مایکل فلپس دعا کنید...