در و مادر

چه بسیار کسانی که در آغاز روز بودند و به شامگاه نرسیدند...

در و مادر

چه بسیار کسانی که در آغاز روز بودند و به شامگاه نرسیدند...

در و مادر

بارها خواستم بنویسم و هر بار خودم را در میانه دیدم و خدا را در حاشیه. و این بود دلیلی بر ننوشتن... ایمان دارم که باید در دل حادثه رفت... باید توسل جست به در و مادر... قرن هاست که مادر بدون در بی معنی است...
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خود رایی

پیوندهای روزانه

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روح» ثبت شده است

قافیه

يكشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۱، ۱۱:۱۸ ب.ظ




بسم الله

وضو می گیرم...

می نشینم سر جای همیشگی م، پشت کامپیوتر، مودم اینترنت را روشن می کنم، بدان امید که در این بازار شامی سبدی به دست بگیرم از سیب...

ببرم جلوی آن بانویی که هر چه می رود به سوی ش از سنگ است... ببرم و بگویم در این ظهر عاشورا که هنوز آفتاب ش غروب نکرده، شرمنده ام از این که در گوشه ای نشستم و غروب خورشید را نظاره کردم و عروج خون را دیدم و هیچ نکردم در یاری آن که حجت تمام کرد و زان پس یاری کنندگانی که پیش نرفتند، همان به که دنیا را بر خود تمام کنند...

بانویی که آرام نگرفت مگر با صدای دلنشین حسین و دمی فرو نفرستاد مگر از بازدم روح بخش حسین...

تولدت هم غصه دارد برای ما که همه عمرت، در غصه غروب خورشید در زیر آفتاب کربلا بوده است و این غم، قصه ای است که پایانی ندارد برای ما...

تمام نمی شود این غصه ها... تا طلوع را با چشمان مان احساس نکنیم...

تو آن قدر مهمان نوازی که سنگ را هم رد نمی کردی... کورند آنان که به سویت بمب پرتاب می کنند و باز هم از شان می پذیری آن را... این روحیه مادرانه ات را کورند که نمی بینند...

سر جای همیشگی ام می نشینم و نوشتن را آغاز می کنم، اما دیگر توانی نمانده بر این روح خسته... نمی دانم مشکل از جای است یا جان... هر چه هست توانم را ربوده... برای خدا نوشتن را از من دور کرده...

زمین زبان گشوده و من را نصیحت می کند... لباس م هم چنین... در و دیوار اتاق با من سخن می گویند... می دانم که روح دارند... روح شان را از اعمال من گرفته اند و هر چه گذشته را ورق می زنم جز سیاهی نمی بینم... دست راست م را گم کرده ام...

نامه را باید گرفت...

این دست ها دچار دوگانگی شده اند در نوشتن این کلمات... نمی پذیرند هر کلامی را برانند... نمی دانند ریاکاری یعنی چه... همیشه با من رو بازی می کرده اند... بر سرم داد می کشند و من هم چیزی جز شرمندگی برای شان ندارم... شرمنده ام که بیش از دو دهه از زندگی م می گذرد و قدر دان شان نبودم... قدرشان را ندانستم...

این دست ها گله دارند از من... از این که امانت دار خوبی نبوده ام...

چشم های م دیگر به من نگاه نمی کنند... ابری نمی شوند بر من... باران نمی گیرند بر من... کویری کویری کویری ند و گله دارند از من که این گونه نبوده اند در لحظه آغاز...

دلی نمانده برای من...

ناراحت ند از من که نکردم آن چه باید و کردم آن چه نباید...

می نشینم و هر جور که هست آغاز می کنم...

سلام مادر... دوباره نزدیک شدیم به آن چه نباید می شد... به آن طغیان اول... باز هم سر و کار ما به در رسید و دیوار... و پهلویی که میان شان باریک شد... و جانی که بیرون نیامد...

می گویند که اولین اقدام کودک پس از گام نهادن بر این دنیای دنی گریه است... محسن ت نیامده خندید...

خندید بر آن کوردلان و نامحرمان که چه آسان هر چه عهد را که بسته بودند قی کردند و نامردمی را در پیش گرفتند...

خندید از این که نیامده شهید شد...

سلام مادر... من بی چاره جز تو کسی را ندارم... خسته ام... تو همه پناه من ی... گوشه چشمی کافی است...

یک نظر...


دل آرام:

السلام علیک یا امین الله ...



دل نامه ششم: آیت الله قاضی

media: فاطمه بضعه منی،

مردی شکسته

چهارشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۱، ۱۱:۱۹ ب.ظ

حرف هایش به دلم می نشست...

باور کنید که غلو نمی کنم. حرف حرف جمله هایش کاخ پوشالی م را می کوباند و از نو بازسازی م می کرد...

به مان یاد داده اند که بازدم ها مشابه اند و درصد مواد خارج شده از آنها در حالت نرمال به یک اندازه است، او به من ثابت کرده بود که علم باز هم کشک سابیده برای ما، نفس ش فرق داشت با نفس های ما. از هر نفس ما CO2  خارج می شود و از هر نفس او روح... سرفه هایش را فراموش نمی کنم... چرا که هر سرفه اش با اشک چشمان م گره خورده اند... جسم نحیف ش امید زندگانی من است و همدم شب های تار من که فکر و خیال ش نفس را از حبس خارج می کند تا در خودم غرق نشوم، تا خفه نشوم، تا دست و پا نزنم در این باتلاق خود ساخته، تا...

باور کنید که خسته ام. خسته ام از خودم و کارهای نکرده و کرده ام که مرا به اوج می رساندند و به ذلت می رسانند... و یاد اوست که در من ریشه دوانده و در کویرم سر برآورده تا امیدی باشد در این زمین لم یزرع که باغبان هنوز امیدوار است به باغ ش و این باغ است که ناجوان مردی پیشه کرده... این آدم سال هاست که خلافت را به خباثت فروخته و عهد را پشت گوش انداخته... این آدم سال هاست که گوش درازش را در پس زبان بلندش پنهان کرده... این آدم سال هاست که رنگ دوگانگی به خود گرفته و ... از خود ویرانه ای ساخته...

و باور کنید که این نوشته ها پشیزی نمی ارزد در برابر حرف های برآمده از ریه های یک مرد شیمیایی... مردی که درد شده تنها وعده غذایی ش و آن گاه که از درد سخن می گوید تنها دوست می دارم که بروم به ناکجاآبادی و گم و گور شوم... شرم نعمت بزرگی است...

"درد خدا، شکر خدا...

درد به انسان صبوری {می دهد} و ایمان را تکمیل می کند...

درد نشانه عشق به خداست که در وجود انسان عاشق کاشته می شود و بایستی از آن به مثل یک درخت در حرس و آفت زدایی از آن مراقبت کرد...

درد در وجود یک جانباز نقطه اتصال به خداست...

درد در شب، مناجات با خداوند سبحان است..."

بارها خواستم بنویسم و هر بار خودم را در میانه دیدم و خدا را در حاشیه. و این بود دلیلی بر ننوشتن... ایمان دارم که باید در دل حادثه رفت... باید توسل جست به...

باید توسل جست...

شرم دارم...

مرد با صورت به زمین افتاد، و تنها یک چیز در مردمک چشمانش پیدا بود... تنها یک صدا در گوش ش نواخته می شد... و مرد شکست... نه از این که دست ندارد، نه... مرد شکست... صدای کودک و نگاه کودک غمی در دلش انداخته بود که از سُم هزاران اسب کارساز تر بود... و این مشک نبود که پاره شده بود... این قلبی بود که شکسته شده بود... و چقدر سخت است برای یک مرد که همه امید و آرزوی یک کودک باشی و چشمان زار کودک در انتظارت باشد و...

کودک آب می خواهد و آب در برابر چشمانت...

خاک کربلا بی رحم است... تشنه است... آب می خواهد... حتی اگر اشک یک کودک باشد...

آب در برابر چشمانت در خاک می شود و خاک بی رحم کربلا با یک تیر چند نشان زده است... خاک بی رحم نه تنها آب را که اشک را نیز در خود بلعیده است... اشک یک کودک در فراق آب و اشک یک مرد در خود شکسته را... مرد سر بر خاک نهاده و در آینه نگاهش تنها یک مشک پاره باقی مانده... خاک بی رحم اشک های او را هم در خود بلعیده...