قافیه
بسم الله
وضو می گیرم...
می نشینم سر جای همیشگی م، پشت کامپیوتر، مودم اینترنت را روشن می کنم، بدان امید که در این بازار شامی سبدی به دست بگیرم از سیب...
ببرم جلوی آن بانویی که هر چه می رود به سوی ش از سنگ است... ببرم و بگویم در این ظهر عاشورا که هنوز آفتاب ش غروب نکرده، شرمنده ام از این که در گوشه ای نشستم و غروب خورشید را نظاره کردم و عروج خون را دیدم و هیچ نکردم در یاری آن که حجت تمام کرد و زان پس یاری کنندگانی که پیش نرفتند، همان به که دنیا را بر خود تمام کنند...
بانویی که آرام نگرفت مگر با صدای دلنشین حسین و دمی فرو نفرستاد مگر از بازدم روح بخش حسین...
تولدت هم غصه دارد برای ما که همه عمرت، در غصه غروب خورشید در زیر آفتاب کربلا بوده است و این غم، قصه ای است که پایانی ندارد برای ما...
تمام نمی شود این غصه ها... تا طلوع را با چشمان مان احساس نکنیم...
تو آن قدر مهمان نوازی که سنگ را هم رد نمی کردی... کورند آنان که به سویت بمب پرتاب می کنند و باز هم از شان می پذیری آن را... این روحیه مادرانه ات را کورند که نمی بینند...
سر جای همیشگی ام می نشینم و نوشتن را آغاز می کنم، اما دیگر توانی نمانده بر این روح خسته... نمی دانم مشکل از جای است یا جان... هر چه هست توانم را ربوده... برای خدا نوشتن را از من دور کرده...
زمین زبان گشوده و من را نصیحت می کند... لباس م هم چنین... در و دیوار اتاق با من سخن می گویند... می دانم که روح دارند... روح شان را از اعمال من گرفته اند و هر چه گذشته را ورق می زنم جز سیاهی نمی بینم... دست راست م را گم کرده ام...
نامه را باید گرفت...
این دست ها دچار دوگانگی شده اند در نوشتن این کلمات... نمی پذیرند هر کلامی را برانند... نمی دانند ریاکاری یعنی چه... همیشه با من رو بازی می کرده اند... بر سرم داد می کشند و من هم چیزی جز شرمندگی برای شان ندارم... شرمنده ام که بیش از دو دهه از زندگی م می گذرد و قدر دان شان نبودم... قدرشان را ندانستم...
این دست ها گله دارند از من... از این که امانت دار خوبی نبوده ام...
چشم های م دیگر به من نگاه نمی کنند... ابری نمی شوند بر من... باران نمی گیرند بر من... کویری کویری کویری ند و گله دارند از من که این گونه نبوده اند در لحظه آغاز...
دلی نمانده برای من...
ناراحت ند از من که نکردم آن چه باید و کردم آن چه نباید...
می نشینم و هر جور که هست آغاز می کنم...
سلام مادر... دوباره نزدیک شدیم به آن چه نباید می شد... به آن طغیان اول... باز هم سر و کار ما به در رسید و دیوار... و پهلویی که میان شان باریک شد... و جانی که بیرون نیامد...
می گویند که اولین اقدام کودک پس از گام نهادن بر این دنیای دنی گریه است... محسن ت نیامده خندید...
خندید بر آن کوردلان و نامحرمان که چه آسان هر چه عهد را که بسته بودند قی کردند و نامردمی را در پیش گرفتند...
خندید از این که نیامده شهید شد...
سلام مادر... من بی چاره جز تو کسی را ندارم... خسته ام... تو همه پناه من ی... گوشه چشمی کافی است...
یک نظر...
دل آرام:
السلام علیک یا امین الله ...
دل نامه ششم: آیت الله قاضی
media: فاطمه بضعه منی،
یوسف فاطمه را کم داریم
عیدتان فاطمی