روزهایمان در پی هم می گذرند و ما از پیله خارج نمی گردیم و بالعکس
برای خود پیله سازی می کنیم. گویی که این کرم قصد پروانه گردیدن را ندارد و اوج
خود را در خاکی بودن می داند.
روز ها در گذرند و زمان ما را با خود نمی برد؛ کاش ما را با خود می
برد که این زمان زدگی را بارها بهتر از آن می دانم که عقبگرد کنیم. سال هاست که
ساعت ما غیرساعتگرد می چرخد.
سکون شده کار هر روزه ما و تنها چیزی که برایمان بی معنی شده، "روز"
است. واژه ای آشنا که همین آشنا بودنش آن را محجور کرده و غریب. شنبه، یکشنبه،
دوشنبه، سه شنبه، چهارشنبه، پنجشنبه، جمعه...
و باز هم شنبه. روز ها در گذرند و ما گذر زمان را احساس نمی کنیم... و
این سنتی است همیشگی که آدمی تا آنچه را دارد گویی آن را ندارد و آنگاه که از کفش
می دهد در می یابد که از دستش داده است. تا بحال دیده ای کسی از هوای پیرامونش
سخنی بگوید و شکرگذارش باشد؟ غرق شده ای باید تا قدر این تنفس های نامرئی را
بداند...
روز ها از پی هم در گذرند و وای بر ما که نمی دانیم چه گنجی را بر باد
می دهیم. زمان گمنام تر از آن است که کسی برایش دل بسوزاند. هر لحظه ای که می گذرد
زمانی شهید می گردد و رو به سوی گمنامی می نهد. می دانی چشم انتظاری یعنی چه؟ می
دانی پدر زمان سالهاست منتظر فرزند گمنامش در کنار جاده منتظر است. خواب را از
چشمانش برده گذر زمان و منتظر است تا کسی خبری از فرزندش،زمان، بیاورد... پدر زمان
قرن هاست که چشم انتظار است و هر روز همچو منی شمشیر بر روی فرزندش می کشم و می
کشم ش و همچون قابیلی هابیلش را خاک می کنم، گویی که هیچ زمانی نبوده است.
زمان گمنام ترین شهید روزگار است، چرا که گویی قاتلینش هم فراموش کرده
اند که کشته اندش و چه مرضی است فراموش کاری. فی قلوبهم مرض...
پدر زمان قرن هاست که چشم انتظار است... و من همچون قابیلی هر شب سنگ
دلانه سر بر بالین می گذارم و نمی اندیشم که فرزند چه پدر بزرگواری را شهید کرده
ام. قابیلیان را همان سزد که شب ها را بمیرند که زنده داشتن شب لیاقت می خواهد.
قابیلیان همه شب و روز را مرده اند.
روز ها از پی هم در گذرند...
روز ها غریبند در این روزگار...
و من و تو چه می دانیم 10420 روز یعنی چه؟
تا روز را از دست ندهی قدرش را نمی دانی؛ کوری باید تا قدر روشنایی را
بداند...
می گفت از خداوند خواستارم تا تاول هایم را به من بازگرداند که سوزش
آن تاول ها مرا به او قریب تر می گرداند. 10420 روز است که تنها با 30% ریه هایش
تنفس می کند و قدر نفس هایش را می داند. انسان عجیبی است...
انسان عجیبی است... باید لمسش کنی تا درکش کنی... گویی که زمان را
همچون کودکی می پروراند و با نفس هایش در آن می دمد و پروار می کند تا آن را بدست
پدرش برساند. دایه گی زمان را ماهرانه انجام می دهد. باید کنارش باشی و بازدم ش در
تو بدمد تا جان بگیری. باید کنارش باشی و سرفه هایش را بشنوی تا با این موسیقی
زیبا همچون پروانه ای پرواز را آغاز کنی که پروانه را سوختنی است به دور شمع...
سوختن این پروانه را باید ببینی تا ساخته شوی...
پروانه سال هاست که در حال سوختن است... 10420 روز...
روشنی سال هاست که در تاریکی این روزگار گم شده است. و همین تاریکی
است که او را درخشان تر می کند...
روشنی را خیبر بدان مقام رسانده و آن تاول ها و این سرفه های مداوم
است که بیدارش نگاه داشته و خواب را بر او حرام نموده است که الناس نیام... 10420
روز است که سرفه ها هم دم روزها و ساعت ها و دقیقه ها و ثانیه ها و لحظه هایش است...
مدتهاست که سهم دنیا را هر شب با استفراغی پس می دهد تا زیر یوغ آنچه از دنیا
خورده قرار نگیرد... پروانه تا سبک بال نگردد پرواز برایش معنا ندارد...
سال هاست که پروانه در این دنیای مرغان پابسته خانگی خودنمایی می کند
و چشم انتظار عبور از پیله آسمان است...
و ما همچنان در پیله خود مانده ایم و خود را به خاکی بودن عادت داده
ایم...
پروانه آیتی است از آیات الهی...
"و من أظلَمُ ممَّن ذکّرَ بآیات ربّهِ ثمّ أعرِضَ عنها إنّا من
المجرمین منتقمون"