در و مادر

چه بسیار کسانی که در آغاز روز بودند و به شامگاه نرسیدند...

در و مادر

چه بسیار کسانی که در آغاز روز بودند و به شامگاه نرسیدند...

در و مادر

بارها خواستم بنویسم و هر بار خودم را در میانه دیدم و خدا را در حاشیه. و این بود دلیلی بر ننوشتن... ایمان دارم که باید در دل حادثه رفت... باید توسل جست به در و مادر... قرن هاست که مادر بدون در بی معنی است...
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خود رایی

پیوندهای روزانه

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شب» ثبت شده است

سفر کیش دعوتنامه نمی خواهد

شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۱، ۱۰:۴۸ ب.ظ



آیا تا به حال خاک وارد بینی هایت شده است؟

شب. تنها. همه جا پر از آدم است، اما تنهایی! می خواهی گریه کنی، اما نمی دانی چرا.

فقط احساس می کنی که پر شدی! پر شدی از هر چه خشونت. پر شدی از هر چه سختی. پر شدی از احساس سنگین سیاهی. انگار دارند قلبت را سمباده می کشند. اما دریغ که این زنگار سالهاست بر روی قلبت نشسته است. به خودت فشار می آوری. خودت هم نمی دانی برای چه. فقط می خواهی گریه کنی. می خواهی گونه هایت خیس شود. بعد از مدتها قطره ها جاری می شود. احساس شرم از جمعیت ناگهان در تو پدیدار می شود. می ترسی اشک هایت را ببینند. برای همین پنهانشان می کنی. می دانی این اشک ها خریدار خاص خودشان را دارند و نگاه های انسان های اطرافت به هیچ وجه لیاقت آنها را ندارند.

کم کم احساس لطیفی در درونت ایجاد می شود. می خواهی پرواز کنی. می خواهی صداهایی را بشنوی که دیگران نمی شنوند و چیزهایی را ببینی که دیگران نمی بینند. از کودکی اینگونه بوده ای. عادت کرده ای که یک شبه ره صدساله را طی کنی. بیراه هم نمی روی. زیر پایت انسان هایی را می بینی که یک شبه رسیده اند.

کم کم گام برداشتن بر روی زمین برایت سخت می شود. شرم تمام وجودت را فرا می گیرد. آخر چشم هایی در زیر پایت نهفته شده که خریداری جز خدا نداشته اند. قلب هایی در زیر پایت می تپند که زلزله ای را در تمام وجود ایجاد می کنند. احساس می کنی که دست هایی پاهایت را گرفته اند. اما نمی ترسی. شرم می کنی. شرمی مقدس. شرمی که تمام وجودت را ذوب می کند و دوباره قالبت می دهد.

خودت را بین دوراهی احساس می کنی. برگردی یا بمانی. می ترسی که اگر برگردی و صفحه سفید قلبت زنگار ببندد. می ترسی در شلوغی شهر خودت را گم کنی.  ترسی مقدس تر از شرم. احساساتی که همیشه برایت آکنده از تنفر بود برایت مقدس می شود. و اینگونه است که نمی خواهی برگردی. ماندن را به رفتن ترجیح می دهی. اما این ماندن با ماندن زمینی از زمین تا آسمان فاصله دارد. فاصله ای که تنها با عشق پر می شود. و عشق جای احساس سنگین سیاهی را می گیرد.

شلمچه جای عجیبی است...

حرف اضافی:

خود را لایق آن نمی دانم که از بهشت زمینی سخن بگویم. چرا که با این قلم شکسته تنها شأن مکان و مکین پایین می آید... بهشت زمین جوانب بسیاری دارد که این سخن تنها مقام ش را پایین می آورد. اما چه کنم که این دل دیگر تاب ندارد و وادارم می کند به نوشته های گذشته رجوع کنم و آن چه را که در دوران جاهلیت-غرور ما را بدان جا کشانیده که هر روز مان را بهتر از دیروز بدانیم و گذشته را جاهلیت. شده ایم صا ایران!- بر کاغذ آورده ام، باز گو نمایم. شاید امسال هم دعوت مان کردند...

اکنون دیگر قبول ندارم که یک شبه به این مقام رسیده اند...؛ دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست...

مردی شکسته

چهارشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۱، ۱۱:۱۹ ب.ظ

حرف هایش به دلم می نشست...

باور کنید که غلو نمی کنم. حرف حرف جمله هایش کاخ پوشالی م را می کوباند و از نو بازسازی م می کرد...

به مان یاد داده اند که بازدم ها مشابه اند و درصد مواد خارج شده از آنها در حالت نرمال به یک اندازه است، او به من ثابت کرده بود که علم باز هم کشک سابیده برای ما، نفس ش فرق داشت با نفس های ما. از هر نفس ما CO2  خارج می شود و از هر نفس او روح... سرفه هایش را فراموش نمی کنم... چرا که هر سرفه اش با اشک چشمان م گره خورده اند... جسم نحیف ش امید زندگانی من است و همدم شب های تار من که فکر و خیال ش نفس را از حبس خارج می کند تا در خودم غرق نشوم، تا خفه نشوم، تا دست و پا نزنم در این باتلاق خود ساخته، تا...

باور کنید که خسته ام. خسته ام از خودم و کارهای نکرده و کرده ام که مرا به اوج می رساندند و به ذلت می رسانند... و یاد اوست که در من ریشه دوانده و در کویرم سر برآورده تا امیدی باشد در این زمین لم یزرع که باغبان هنوز امیدوار است به باغ ش و این باغ است که ناجوان مردی پیشه کرده... این آدم سال هاست که خلافت را به خباثت فروخته و عهد را پشت گوش انداخته... این آدم سال هاست که گوش درازش را در پس زبان بلندش پنهان کرده... این آدم سال هاست که رنگ دوگانگی به خود گرفته و ... از خود ویرانه ای ساخته...

و باور کنید که این نوشته ها پشیزی نمی ارزد در برابر حرف های برآمده از ریه های یک مرد شیمیایی... مردی که درد شده تنها وعده غذایی ش و آن گاه که از درد سخن می گوید تنها دوست می دارم که بروم به ناکجاآبادی و گم و گور شوم... شرم نعمت بزرگی است...

"درد خدا، شکر خدا...

درد به انسان صبوری {می دهد} و ایمان را تکمیل می کند...

درد نشانه عشق به خداست که در وجود انسان عاشق کاشته می شود و بایستی از آن به مثل یک درخت در حرس و آفت زدایی از آن مراقبت کرد...

درد در وجود یک جانباز نقطه اتصال به خداست...

درد در شب، مناجات با خداوند سبحان است..."

بارها خواستم بنویسم و هر بار خودم را در میانه دیدم و خدا را در حاشیه. و این بود دلیلی بر ننوشتن... ایمان دارم که باید در دل حادثه رفت... باید توسل جست به...

باید توسل جست...

شرم دارم...

مرد با صورت به زمین افتاد، و تنها یک چیز در مردمک چشمانش پیدا بود... تنها یک صدا در گوش ش نواخته می شد... و مرد شکست... نه از این که دست ندارد، نه... مرد شکست... صدای کودک و نگاه کودک غمی در دلش انداخته بود که از سُم هزاران اسب کارساز تر بود... و این مشک نبود که پاره شده بود... این قلبی بود که شکسته شده بود... و چقدر سخت است برای یک مرد که همه امید و آرزوی یک کودک باشی و چشمان زار کودک در انتظارت باشد و...

کودک آب می خواهد و آب در برابر چشمانت...

خاک کربلا بی رحم است... تشنه است... آب می خواهد... حتی اگر اشک یک کودک باشد...

آب در برابر چشمانت در خاک می شود و خاک بی رحم کربلا با یک تیر چند نشان زده است... خاک بی رحم نه تنها آب را که اشک را نیز در خود بلعیده است... اشک یک کودک در فراق آب و اشک یک مرد در خود شکسته را... مرد سر بر خاک نهاده و در آینه نگاهش تنها یک مشک پاره باقی مانده... خاک بی رحم اشک های او را هم در خود بلعیده...

روشنی در میان تاریکی گم شده است

شنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۱، ۱۲:۴۱ ق.ظ
روزهایمان در پی هم می گذرند و ما از پیله خارج نمی گردیم و بالعکس برای خود پیله سازی می کنیم. گویی که این کرم قصد پروانه گردیدن را ندارد و اوج خود را در خاکی بودن می داند.

روز ها در گذرند و زمان ما را با خود نمی برد؛ کاش ما را با خود می برد که این زمان زدگی را بارها بهتر از آن می دانم که عقبگرد کنیم. سال هاست که ساعت ما غیرساعتگرد می چرخد.

سکون شده کار هر روزه ما و تنها چیزی که برایمان بی معنی شده، "روز" است. واژه ای آشنا که همین آشنا بودنش آن را محجور کرده و غریب. شنبه، یکشنبه، دوشنبه، سه شنبه، چهارشنبه، پنجشنبه، جمعه...

و باز هم شنبه. روز ها در گذرند و ما گذر زمان را احساس نمی کنیم... و این سنتی است همیشگی که آدمی تا آنچه را دارد گویی آن را ندارد و آنگاه که از کفش می دهد در می یابد که از دستش داده است. تا بحال دیده ای کسی از هوای پیرامونش سخنی بگوید و شکرگذارش باشد؟ غرق شده ای باید تا قدر این تنفس های نامرئی را بداند...

روز ها از پی هم در گذرند و وای بر ما که نمی دانیم چه گنجی را بر باد می دهیم. زمان گمنام تر از آن است که کسی برایش دل بسوزاند. هر لحظه ای که می گذرد زمانی شهید می گردد و رو به سوی گمنامی می نهد. می دانی چشم انتظاری یعنی چه؟ می دانی پدر زمان سالهاست منتظر فرزند گمنامش در کنار جاده منتظر است. خواب را از چشمانش برده گذر زمان و منتظر است تا کسی خبری از فرزندش،زمان، بیاورد... پدر زمان قرن هاست که چشم انتظار است و هر روز همچو منی شمشیر بر روی فرزندش می کشم و می کشم ش و همچون قابیلی هابیلش را خاک می کنم، گویی که هیچ زمانی نبوده است.

زمان گمنام ترین شهید روزگار است، چرا که گویی قاتلینش هم فراموش کرده اند که کشته اندش و چه مرضی است فراموش کاری. فی قلوبهم مرض...

پدر زمان قرن هاست که چشم انتظار است... و من همچون قابیلی هر شب سنگ دلانه سر بر بالین می گذارم و نمی اندیشم که فرزند چه پدر بزرگواری را شهید کرده ام. قابیلیان را همان سزد که شب ها را بمیرند که زنده داشتن شب لیاقت می خواهد. قابیلیان همه شب و روز را مرده اند.

روز ها از پی هم در گذرند...

روز ها غریبند در این روزگار...

و من و تو چه می دانیم 10420 روز یعنی چه؟

تا روز را از دست ندهی قدرش را نمی دانی؛ کوری باید تا قدر روشنایی را بداند...

می گفت از خداوند خواستارم تا تاول هایم را به من بازگرداند که سوزش آن تاول ها مرا به او قریب تر می گرداند. 10420 روز است که تنها با 30% ریه هایش تنفس می کند و قدر نفس هایش را می داند. انسان عجیبی است...

انسان عجیبی است... باید لمسش کنی تا درکش کنی... گویی که زمان را همچون کودکی می پروراند و با نفس هایش در آن می دمد و پروار می کند تا آن را بدست پدرش برساند. دایه گی زمان را ماهرانه انجام می دهد. باید کنارش باشی و بازدم ش در تو بدمد تا جان بگیری. باید کنارش باشی و سرفه هایش را بشنوی تا با این موسیقی زیبا همچون پروانه ای پرواز را آغاز کنی که پروانه را سوختنی است به دور شمع... سوختن این پروانه را باید ببینی تا ساخته شوی...

پروانه سال هاست که در حال سوختن است... 10420 روز...

روشنی سال هاست که در تاریکی این روزگار گم شده است. و همین تاریکی است که او را درخشان تر می کند...

روشنی را خیبر بدان مقام رسانده و آن تاول ها و این سرفه های مداوم است که بیدارش نگاه داشته و خواب را بر او حرام نموده است که الناس نیام... 10420 روز است که سرفه ها هم دم روزها و ساعت ها و دقیقه ها و ثانیه ها و لحظه هایش است... مدتهاست که سهم دنیا را هر شب با استفراغی پس می دهد تا زیر یوغ آنچه از دنیا خورده قرار نگیرد... پروانه تا سبک بال نگردد پرواز برایش معنا ندارد...

سال هاست که پروانه در این دنیای مرغان پابسته خانگی خودنمایی می کند و چشم انتظار عبور از پیله آسمان است...

و ما همچنان در پیله خود مانده ایم و خود را به خاکی بودن عادت داده ایم...

پروانه آیتی است از آیات الهی...

"و من أظلَمُ ممَّن ذکّرَ بآیات ربّهِ ثمّ أعرِضَ عنها إنّا من المجرمین منتقمون"