دل م بدجوری سه چرخه می خواست... هر شب که پدر خسته و کوفته از کار
باز می گشت، همه چشم امیدم به صندوق عقب ماشین بود... امیدی که بارها ناامید
گشت... چه شب ها که گریه نکردم از سر لجبازی... از همان کودکی عادت نداشتم به
انتظار... آخر هم به سه چرخه رسیدم... سه چرخه ای که چرخ های ش تنها چند روز برایم
چرخید... سه چرخه ای که نتوانست وزن سنگین برادران م را تحمل کند و شیرینی اش تنها
چند روز برایم حس کردنی بود و پس از آن هرچه بود تلخ کامی بود... سه چرخه ای که آن
قدر انتظارش را کشیده بودم تبدیل شده بود به یک پلاستیک بی مصرف... خیلی از دست
برادران م ناراحت بودم... چه شب ها که به یاد سه چرخه نخوابیده بودم...
***************************************
می خوابیدم و هر چه در روز بر من می گذشت را دوره می کردم... گویی که
خواب آیینه ذات ماست... تجلی درون ماست... روزی خواب سه چرخه می دیدم و روزی خواب
پرواز... روزی در خواب فرار می کردم و روزی در خواب تسکین می یافتم... خواب های
وقت اذان را دوست می دارم... گویی که خود من ند این خواب ها... چه صبح ها که احساس
سبکی نکرده ام از آن چه دیده ام و چه صبح ها که تنفر همه وجودم را فرانگرفته بود...
راستی خواب را چگونه تعبیر می کنیم آن گاه که عزیزمان فرمود: الناس
نیام؟...
************************************
در چه خوابی فرو رفته ایم ما... بیداری مان در چه چیز است... در این
عالم خواب گردها چه کسی بیدار است... الناس نیام... از چه غافلیم که غفلت از آن برابر
با خواب است... این همه تلاطم و کار و تلاش برای آن که خواب باشی... دیده ای که کسی
در خواب کار کند؟
*********************************
بله دیده ام. نامش اختلال راه رفتن در خواب یا خواب گردی است! جالبش این
جاست که فرد دوره های خواب گردی را به یاد نمی آورد! یک نوع فراموشی! بیدار که می
شوی هیچ چیز یادت نیست... انگار که هیچ کاری نکرده ای... صفر صفر... راه رفته ای،
اما راهی نرفته ای... راه رفتن ت با نرفتن ت تفاوتی نداشت... سودی نداشت برای ت...
النّاس خواب ند... آن گاه که می میرند، بیدار می شوند... ان الانسان لفی...
**************************
این روزها یک چیز مرا تحت فشار قرار داده...
آیا ما منتظریم؟
این چه انتظاری است که شب را آسوده به خواب می رویم...
این روزها که همه چیز دست به دست هم داده اند تا کمی طعم انتظار آن هم از
نوع زمینی اش را بچشم، این سوال همه ساختارهای ذهنی ام را به هم ریخته است...
آیا می اندیشیم به امام مان؟ به رکوع و سجودش، به حمد و استغفارش، به نشست
و برخاست ش، به صلاه و تسبیح ش...
آمد و این جمعه آمد...
چه کرده ایم برای این که یارش باشیم...
چند ثانیه از روزمان را برای او حرکت می کنیم... چند ثانیه به یادش
هستیم... چقدر منتظرش هستیم...
انتظار باید از دل برآید، نه از شکم...
انتظار دلی یعنی آن که همه رفتارها و اندیشه ها و سلوک ت برای او باشد و
انتظار شکمی خلاصه می شود در لحظات دعا...
حال آن که دعا تجلی همه اندیشه های روزمره مان است... دعایی را می توان
دعا نامید که همه روز در پی آن دعا تلاطم داشته باشیم...
کافی است که عزیز ترین های مان دچار بیماری سختی شوند تا این حرف ها را
خوب درک کنیم... کل روز را در پی حل مشکل می گردیم و در عین حال در همه لحظات و
بالاخص در لحظات دعا هر چه توسل و توکل را هزینه می کنیم...
آیا این گونه انتظار کشیده ایم؟
آیا احساس می کنیم که در زندگی چیزی را کم داریم؟ گم گشته ای داریم؟
آیا در خانه دل مان صاحب خانه ای هست؟ و یا همه اش را یک سره رهن کرده اند
اغیار...
صاحب این خانه کیست؟
***************************
آیا هنوز هم در پی سه چرخه ام(ایم) و فقط شکل و شمایل ش تغییر کرده... سه
چرخه ای که تلخ کامی اش برای ماست...
حرف اضافی:
انتظار با انفعال هیچ صنمی ندارد...
باور کنیم که آن چه در تسریع و تاخیر ظهور موثر است، چیزی نیست جز اعمال
ما...
عمل، نه اَمل...
امور حِسبه ظهور انتظار دستی را می کشند تا از زمین برداشته گردند...
إفهم نفسی...
والعصر... ان الانسان...