در و مادر

چه بسیار کسانی که در آغاز روز بودند و به شامگاه نرسیدند...

در و مادر

چه بسیار کسانی که در آغاز روز بودند و به شامگاه نرسیدند...

در و مادر

بارها خواستم بنویسم و هر بار خودم را در میانه دیدم و خدا را در حاشیه. و این بود دلیلی بر ننوشتن... ایمان دارم که باید در دل حادثه رفت... باید توسل جست به در و مادر... قرن هاست که مادر بدون در بی معنی است...
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خود رایی

پیوندهای روزانه

جای گاه

جمعه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۱، ۱۱:۳۳ ب.ظ



در دایره زندگی باید محیط بود...

مرکزیت برازنده خدا ست...

خوشبخت آن کسی است که به مرکز شعاع زند...

نه آن که خود را مرکز بداند...


با توجه به اطلاعات واصله وبلاگ اشک آتش به سبب یک مطلب طنز و مطلبی در باب دوشغله بودن توسط حکم قضایی فیلتر گردید... لازم به ذکر است که هدف ظاهری فیلتر نیز همان مطلب طنز می باشد که قبل از اقدام به فیلتر توسط شخص سید حمید مشتاقی نیا از پست وبلاگ حذف گردیده بود...

بر اساس تبصره 1 ماده 21 قانون جرائم رایانه ای پالایش کامل وبلاگ غیرقانونی می باشد! چرا که مطلب مذکور از دسترس مخاطبان خارج گردیده است و هویت مدیر وبلاگ نیز مشخص می باشد و هیچ دادگاهی هم تشکیل نشده است که حکمی صادر گردد!

این جا یک سوال مهم پیش می آید؛ می شود ما را هم در لیست جذب حداکثری تان قرار دهید؟

آدرس جدید وبلاگ اشک آتش

آدرس جدیدتر وبلاگ اشک آتش!

از NIKE تا تبرّک

پنجشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۱، ۱۲:۴۴ ق.ظ

می گفتند داور ایرانی توانایی آن را ندارد... دربی تهرانی ها سطح ش بالاتر از آن است که یک ایرانی به داوری آن بپردازد...

روزی چیزی زد به سر یکی و آن یکی گفت که چرا داور خارجی؟ گویی که ناخودآگاه داور خارجی شده بود یک تابو...

از همان روز که آن یکی آن سوال را مطرح کرد یک ایرانی شد داور دربی هایی که به خیال خام برخی سطح ش خیلی بالا بود که نبود... فوتبالی که همه کارش شده سرکار گذاشتن یک ملت که امروز از لبنان ببازی و به قول یک مشت بی کار دل مقاومت را شاد کنی و روز دیگر مربی تیم ت را در بی بی سی ببینی و فردایش دروازه بان ش دبه در بیاورد و پس فردای ش آن یکی قرارداد میلیاردی ببندد از پول ملت و همه و همه تا یک ملت سر کار باشند... یک ایرانی شد داور آن دربی بی ارزش در ورزش تا بگوید که نیازی نیست حتما روی پیراهن ت آرم نایک باشد تا خوب داوری کنی... تو حتی با آرم رب تبرک هم می توانی بهترین داور باشی... یک ایرانی ثابت کرد که نیازی نیست این همه هزینه شود از جیب ملت تا یک کراواتی بیاید و بگوید که چی خطا هست و چی خطا نیست... کدام گل است و کدام گل نیست... کی بازی هست و کی بازی نیست... بالاخره یک نفر همه را متقاعد کرد که نیازی به یک داور خارجی نیست... شاید که کمی نفع داشته باشد، اما اثمها اکبر است... یک نفر ما را فهماند که داخل را بچسب... کراواتی جماعت در پازل ما جایی ندارند...

هر بار که با یک دوست در باب یک موضوع به بحث می نشستیم و به نتیجه نمی رسیدیم، می گفت:"باور کن اگر یک کراوات داشتم حرف م را بدون چون و چرا قبول می کردی!" حرف ش را نه تنها قبول دارم که بدان ایمان دارم... به علم الیقین رسیده ام که کافی است یک خارجی کلامی را صادر کند تا با هزار تعرفه واردش کنیم... البته خارجی هم تعریف خاصی دارد، که شامل اروپا، آمریکای شمالی، ژاپن، کره و برخی کشور های دیگر می شود... از آفریقا هم تنها آفریقای جنوبی خارجی است و باقی مشتی بربر... کافی است تا یک خارجی چیزی بگوید... گویی که فصل الخطاب بعضی هاست خارجی... حتی اگر بی بی سی هم باشی، خارجی هستی و اطاعت ت واجب... نمونه اش هم ستار بهشتی است... ستار بهشتی در زندان فوت شده و حق قانونی خانواده اش می باشد که پیگیری کنند علت مرگش را... ما هم چیزی غیر از آن را نمی گوییم... اما از بچه گی ریاضی مان خوب نبوده... ما ریاضی خیام را بلدیم و از پاسکال چیزی نمی دانیم... با ریاضی خیام نمی شود این معادله را حل نمود که مجلس شورای اسلامی یک کشور اسلامی به بهانه مرگ فردی به نام مرحوم ستار بهشتی به تکاپو بیفتد و در عین حال کک ش نگزد از شهادت یک جوان رعنا به نام شهید حسین غلام کبیری... ما از قانون خیام- پاسکال تنها خیام ش را می شناسیم... اما گویی برخی از راه پاسکال معادلات را راحت تر ماست مالی می کنند... با این قوانین یک کشته جبهه فتنه توسط نائب رئیس مجلس "شهید" خطاب می شود و فردی به نام غلام کبیری اصلا نبوده که به حساب بیاید... مجموعه تهی از مسیر پاسکال یعنی هر کسی که خارجی و یا کفش لیس خارجی نباشد... خارجی که نباشی به حساب نمی آیی اصلا...

گویی طلبه سیرجانی هم ریاضی ش خوب نبوده... از اول هم عقل در سرش نبود این بچه... اگر بود که دعوت روزنامه شرق را برای مصاحبه رد نمی کرد... اگر بود برای یک بار هم که شده خود را عزیز بی بی سی می کرد و خود و چند نسل خود را بیمه... او هم می توانست مانند م ه راست راست بگردد و به ریش ... بخندد... انقلاب کیلویی چند؟

کافی است کمی خارج پسند می شد... اما حیف که این دیوانه بازی ها کار دست ش داد... او هم می توانست مانند م ه لندن نشین شود و سه سال در پرونده اش آب از آب تکان نخورد و آن روزی که با افتخار به وطن آریایی اش باز می گشت تازه به یاد برخی بیفتد که برای ش پرونده ای تشکیل دهیم و به اثبات جرم هایش بپردازیم... او که فرار نکرده بود که در غیاب ش دادگاه تصمیم گیری نماید... او برای تحصیل قوانین پاسکال دوری از خانواده را تحمل کرده بود و نمک نشناسی است که در غیابش برای ش حکم بریده شود... باید تشریف همایونی را می آورد تا تازه برخی به دنبال تعیین جنسیت لیلی بگردند...

**************************************

مدت هاست که به داور داخلی بی اعتماد شده اند برخی... اینگونه است که اعتماد ملی متوجه بی بی سی می شود و رسانه ملی می خورد به پیسی - آن هم با تقلید از فارسی وان-... وطن امروز را باید مراقبت کرد که پیچ تاریخی هنوز به پایان نرسیده است...

به امید روزی که یک مشت تابو را در تابوت کنیم...

حرف اضافی:

متوجه شدم که وبلاگ اشک آتش با دستور قوه قضائیه فیلتر گردید... نمی دانم آخرین مطلب سید حمید مشتاقی نیا چه بوده است... مطمئنا قوه قضائیه دلایل محکمی برای این اقدام دارد و مطمئنم که اگر اینگونه باشد خود سید هم از این اقدام قوه قضائیه استقبال می کند... چرا که فصل الخطاب قانون است و تمرد از آن منجر به مجازات می گردد... انشاءالله همین گونه است...

ان الله مع الصابرین...



اشاره: آنچه می‌خوانید دومین بخش خاطرات زندان حجت‌الاسلام جهانشاهی است که خود ایشان در اختیار “راه” قرار داده ‌است. همانطور که در متن اشاره شده زمان نوشتن این خاطرات دوران بازداشت (و نه محکومیت) او در دومین دوره زندانی شدن ایشان است. دوره بازداشت در اداره اطلاعات شیراز.  خاطرتان باشد آقای جهانشاهی دوره محکومیتش را (به چه جرمی؟) در زندان اوین گذراند.

جهانشاهی

عصر قطع ارتباطات

جمعه, ۲۲ دی ۱۳۹۱، ۰۷:۰۹ ب.ظ

تازه از مهد کودک آمده بودم... روبروی خانه، پسری در حال گل بازی بود... وسایل را در گوشه ای نهادم و رفتم... این شد اولین صحنه دوست یابی من و بازی های کودکانه من از همین لحظه تاریخی کلید خورد... بر روی خاک آب می ریختیم تا خوب ورزیده شود و سپس خانه سازی می کردیم... دیوار می ساختیم... حیاط می ساختیم... 19 سال از آن تاریخ می گذرد، اما خوب در ذهن م نقش بسته است این صحنه ها...

زمان می گذشت و بازی های ما هم آهنگ تغییر به خود می گرفت... گاهی با یک قلم نی اسب سواری می کردیم و گاهی هم با یک لاستیک می شدیم راننده رالی پاریس داکار... یادش بخیر... یک دوره از زندگی مان شده بود کارت بازی... چه ظهر هایی را که به بهانه کارت بازی دیر به خانه می رسیدیم... گاهی هم که چیزی برای بازی نداشتیم به یک تکه سنگ اکتفا می کردیم و گل یا پوچ بازی می کردیم... خدا خدا می کردیم که گل باشد... حال آن که کم تر شانس می آوردیم و پوچ به مان می خورد... گاهی هم دوستان کلکی سوار می کردند و گل در هیچ کدام نبود... هر کدام را که می گفتی پوچ در می آمد...

در هیچ برهه ای از تاریخ زندگی کودکی م لحظه ای را پیدا نمی کنم که بیکار بوده باشیم... از هر چیزی برای بازی استفاده می کردیم... اگر هم چیزی نداشتیم می رفتیم سراغ قایم باشک... خدا می داند که متنفر بودم از چشم گذاشتن...

*************************************

کل بدن م خیس شده بود... تب کرده بودم... بر روی تخت نشستم تا کمی حال م جا بیاید... این چه کابوسی بود که من دیده ام... در یک صحرای تفدیده در حال دویدن... آن هم از روی ترس... موجودات عجیبی به دنبال م هستند... زمین هم قصد بلعیدن م را دارد... بر هر جا که قدم می گذارم ترک می خورد... هی می دوم و این سو و آن سو می روم... و باز هم زمین ترک می خورد... و موجوداتی هم چون گرگ در حال تعقیب من اند... و من دیگر نای فرار ندارم... هر چه بیشتر فشار می آورم، سرعت م کمتر می گردد و آن موجودات عجیب به من نزدیک تر...

ناگهان صحنه عوض می شود... من با یک لباس خاکی در یک صحرای تفدیده ایستاده ام... چند فرد دیگر هم در کنارم ایستاده اند... با من سخن می گویند و چشم انتظار م هستند... خوب که دقت می کنم متوجه مکان می گردم... این جا یک صحنه جنگ است و این هایی که در کنارم ایستاده اند همرزم من ند... اما یک چیز مرا آزار می دهد... یک دستمال خونین... دستمالی خونین که بر روی چشمانم بسته شده...

من کور شده ام و با همین چشم کور باید به رفقا گرا بدهم... و همه آن ها چشم انتظار یک انسان کورند... انسانی که حتی تا نوک بینی خود را یارای دیدن ندارد...

**************************************

تیک تاک ثانیه شمار ساعت تک تک این لحظه ها را به باد فراموشی می سپارد و ما را به آن صحرای بی آب و سوزان می کشاند... سراب ها به ما حمله ور شده اند و ما سوار بر چرخ و فلک عقربه های ساعت، چشمان مان را با آرزوهایی پوچ بسته ایم، بدان امید که گُل بیرون آید... حال آن که مادر دهر کلکی سوار کرده و سنگ آرزوها را  از دستان خود خارج ساخته... در این بازی گُل یا پوچ دنیا، پوچی از آن ماست اگر به او دل ببندیم... این ریسمان پوسیده است و زمین ترک خورده... و ما هم چنان در پی گل این سو و آن سو می دویم... چشم های مان را بسته ایم و قایم باشک بازی می کنیم با خدای مان... حال آن که مفرّی نیست از دیدگان او... همه چیز را به بازی گرفته ایم...

در این بازی زمانه دیوار ساخته ایم برای خود... زندانی شده ایم در قفس... مشتی گِل شده همه چیزمان... در آن غرق شده ایم...

**************************************

 در پیکار با نفس باخته ایم همه چیزمان را... مگر آن که محبوب ش باشیم... مگر آن که یاریمان دهد... مگر آن که جامه زیرین مان اندوه و جامه رویین مان ترس باشد...مگر آن که جز یک غم همه غم ها را از خود رهانیده باشیم... مگر آن که هر چه دور و هر چه سخت را بر خود نزدیک و آسان نماییم... مگر آن که از صف کوردلان و هواپرستان خارج گردیم... تنها راه نجات ما این است و بس... و این آغاز راه است... تازه می شوی کلید هدایت و قفل ضلالت... این جا می شوی شمشیر عدالت... و اولین قضاوت ت هم در دادگاه نفس است... یا نفس را قصاص می کنی و یا از عدل می افتی... و آن گاه که از عدل افتادی همان به که به گل یا پوچ ت بپردازی...

این راه به قیام نیاز دارد... و بدان که نماز را قرن هاست که بسته اند... و زمان تو اندک است... به هوش باش که امام از رکوع قیام مکند... که این نماز، تنها جماعت ش مقبول می افتد... همه ی عالم به نماز ایستاده اند... و این من و توییم که با عقل حساب گر مادی خود چرتکه می اندازیم... از بچه گی عاشق گل یا پوچ بوده ایم...

حرف اضافی:

مانند یک بغض در گلوی م گیر کرده ای... دیگر شده ای یار تنهایی های من... تو اولین همراه منی در این عصر قطع ارتباطات... چه قدر غریبی اِی واژه... حتی نای بیرون آمدن از نای را هم نداری... همان جا منزل گزین... برازنده تو نیست که همراه این نَفَس های مسموم شوی... تو باید اشک شوی... جاری شوی در من... غسل دهی من را...

به قلم سید حمید مشتاقی نیا

1-      مشارکت در اجتماع و تبانی بر ضد امنیت کشور

2-      اخلال در نظم عمومی از طریق تجمع، تحصن و راهپیمایی

3-      توهین به مقامات قضایی

4-      تشویش اذهان عمومی

5-      رفتار خلاف شئون روحانیت

این دستمزد طلبه ای است که اسلام را تنها منحصر در قفسه های کتاب ندانسته و درصدد احیای احکام الهی است.

این سزای روحانی بی ادعایی است که تبلیغ دین را محملی برای کسب و کار ندانسته و خاک و خاشاک خیابان های عدالت را به سرویس های لوکس ایاب و ذهاب و پاکت سفیدهای منبر، ترجیح داده است.

خداحافظ علی رضا جهانشاهی. خداحافظ طلبه ساده لوحی که به خاطر آسیب ندیدن وجهه نظام، در دوره ای که نمایندگان سوسولگرای مجلس هم در مصاحبه با رسانه های ضدانقلاب، کورس گذاشته اند، مصاحبه با خبرنگار روزی نامه شرق را نیز رد کرده بودی. حالا بنشین و با دانه های تسبیحت، اتهامات ضد حکومتی ات را بشمار.

خداحافظ جهانشاهی، روحانی خوش باوری که از ستیز اندیشمندانه با مظاهر بی عدالتی تا صفوف مقدم نبرد تن به تن با فتنه گران٬ پای کار بودی و حالا اتهاماتت سنگین تر از اربابان فتنه شده است.

خداحافظ محسن شیرازی. نوزدهمین بهار زندگی ات را در اوین خوش باش. تا تو باشی که سنگ مدعیان سیاست باز عرصه عدالت خواهی را به سینه ات نزنی؛ همانان که تمام جهادشان تقابل با چند مهره دست چندم فرهنگی در سینماست و نشان دادند که مرد میدان های بی خطر هستند. تو البته خیلی در این ماجرا ضرر نکردی! تو طلبه نبودی اما وقتی در دادگاه ویژه روحانیت محاکمه می شوی لابد فردای آزادیت، حق داری عمامه هم بر سرت بگذاری!

خداحافظ بسیجی های ساده لوحی که علم مبارزه با فساد را برداشتید و به جای فرش قرمز، برایتان ریگ های داغ را پهن کرده اند.

این سزای بسیجی ولایت مداری است که نمی خواهد پاستوریزه بماند. این جزای سینه سوختگانی است که به صورت شهدا اکتفا نکرده و سیرت آنان را نیز سرلوحه خویش قرار داده اند.

خدانگهدار؛ به امید اعدام همه عدالتخواهان.

www.ashkeatash57.blogfa.com


منچ بازان دیروز، شطرنج بازان امروز

پنجشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۱، ۰۷:۲۵ ق.ظ

خیلی مذهبی است. نمازهای جماعت ش ترک نمی شود. فرزندان ش را هم مذهبی بار آورده. بدجوری هم دغدغه فرهنگ دارد. همین چند وقت پیش بود که برای برگزاری زیارت عاشورا بخشی از هزینه ها را متقبل شد. می گفت که این هزینه را بگیر و برو در فلان جا کار فرهنگی کن. سه من ریش هم دارد. احتمالا گاهی نماز شب هم می خواند. به کسی هم تا به حال بدی نکرده و تا حد توان  دست بخیرش هم خوب است. در شهر مان به عنوان یک مسلمان واقعی است. یک نماد است...

خیلی مسلمان است...

اما این پایان راه نیست... چه بسیار مسلمانانی که مسیر را گم کرده اند... چه بسیار مسلمانانی که خلاصه شده اند در نماز و دعا و نماز شب و خیرات... و چه بسیار ضربه ها که نخورده ایم از یک مسلمان... آنگاه که اسلام مان آمریکایی شود دیگر فرقی ندارد که مرگ بر آمریکا بگوییم یا نه! آنگاه که همه آرمان مان شد غرب، مسلمان هم که باشیم سربازی هستیم برای عمو سام... هار می شویم... کف می کنیم...

خودمان را گاز می گیریم... دین را زیر پا می نهیم... مرگ بر آمریکا هم می گوییم...

مرگ بر انگلیس را هم غرّاتر ادا می کنیم... و خدا می داند که همه آرزوی مان طواف لندن است و سعی لاس وگاس... آخ که چه نماز طواف نساءی بخوانیم در جزایر هاوایی...حال اگر هاوایی نشد می رویم آنتالیا...

نمازمان را می خوانیم و خود را پیرو خط ولایت آن هم از نوع مطلقه فقیه ش می دانیم و در عین حال مرجع تقلیدمان در سیاست می شود انگلیس... می شویم روباه گیاه خوار... هویجش را می خوریم و چماقش را می زنیم... یک بام و دو هوا می شویم... گاهی هم برای ادای استراتژی chicken قدقد می کنیم...

                              *********************************************

خیلی مسلمان ند...

نمازشان را اول وقت می خوانند...

نطق های شان طوفانی است... اما توهم برشان داشته است... به شان بگویید: لطفا برای خودتان قالی ببافید! که این قالی غصبی است و نماز بر آن باطل است... ما را با قالی غصبی چه کار؟ این قالی در خاک ایران فرش نخواهد شد... نماز خواندن بر روی قالی غصبی؟...

اتحادتان از مثلث و مربع گذشته است... اضلاع تان آن چنان زیاد شده که دایره شده اید... مرکزتان مصلحت تان را نمی خواهد... بر روی او شعاع نزنید که می شوید هشم ش! چه  حاج سردارانی که به جرم همراهی با او دکتر شده اند! و مکروا...

امسال کردانی نبود که بر طبل کردانیزاسیون بکوبید... همانی که سال ها معاون سیمای تان بود و جیک تان در نیامد... وگرنه اسلام آمریکایی هیچ منافاتی با خنجر از پشت ندارد... مبنای سیاست لندنی اینگونه است....

                             *********************************************

   آن گاه که حضرت ماه از خیانت می گوید گویی درک مطلب بعضی ها ضعیف شده و استراتژی dead mouse را در پیش می گیرند... و آن گاه که کار به هزینه کردن می رسد و استخوان در گلو می رود می شوند مشتی توّاب نما...

و خدا می داند که با خودمان عهد کرده بودیم که هیچ گاه این کلام را بر زبان نمی آوریم... چرا که آقای مان در قلب شکسته خود گله ها را پنهان نمود...

اما چه کنیم که برخی اصول گرایان، اصلاح طلب شده اند در این روزگار... در جنگ فقر و غنا خود را با باند ثروت و قدرت پیوند زده اند... حتی اگر به قیمت بده بستان های سیاسی باشگاه صدتایی ها باشد...

فراموش نکنیم که جاده انقلاب یک طرفه است و دور زدن ممنوع می باشد... هر لحظه امکان دارد گشت نامحسوس بخواباند مان و جریمه مان کند...

و فراموش نکنیم که تاوان کم کاری های امروزمان را فردا خواهیم داد...

پی نوشت:

غلط های این نوشتار خودآگاهانه است...

مانند خیلی از غلط های دیگرمان...

مردی شکسته

چهارشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۱، ۱۱:۱۹ ب.ظ

حرف هایش به دلم می نشست...

باور کنید که غلو نمی کنم. حرف حرف جمله هایش کاخ پوشالی م را می کوباند و از نو بازسازی م می کرد...

به مان یاد داده اند که بازدم ها مشابه اند و درصد مواد خارج شده از آنها در حالت نرمال به یک اندازه است، او به من ثابت کرده بود که علم باز هم کشک سابیده برای ما، نفس ش فرق داشت با نفس های ما. از هر نفس ما CO2  خارج می شود و از هر نفس او روح... سرفه هایش را فراموش نمی کنم... چرا که هر سرفه اش با اشک چشمان م گره خورده اند... جسم نحیف ش امید زندگانی من است و همدم شب های تار من که فکر و خیال ش نفس را از حبس خارج می کند تا در خودم غرق نشوم، تا خفه نشوم، تا دست و پا نزنم در این باتلاق خود ساخته، تا...

باور کنید که خسته ام. خسته ام از خودم و کارهای نکرده و کرده ام که مرا به اوج می رساندند و به ذلت می رسانند... و یاد اوست که در من ریشه دوانده و در کویرم سر برآورده تا امیدی باشد در این زمین لم یزرع که باغبان هنوز امیدوار است به باغ ش و این باغ است که ناجوان مردی پیشه کرده... این آدم سال هاست که خلافت را به خباثت فروخته و عهد را پشت گوش انداخته... این آدم سال هاست که گوش درازش را در پس زبان بلندش پنهان کرده... این آدم سال هاست که رنگ دوگانگی به خود گرفته و ... از خود ویرانه ای ساخته...

و باور کنید که این نوشته ها پشیزی نمی ارزد در برابر حرف های برآمده از ریه های یک مرد شیمیایی... مردی که درد شده تنها وعده غذایی ش و آن گاه که از درد سخن می گوید تنها دوست می دارم که بروم به ناکجاآبادی و گم و گور شوم... شرم نعمت بزرگی است...

"درد خدا، شکر خدا...

درد به انسان صبوری {می دهد} و ایمان را تکمیل می کند...

درد نشانه عشق به خداست که در وجود انسان عاشق کاشته می شود و بایستی از آن به مثل یک درخت در حرس و آفت زدایی از آن مراقبت کرد...

درد در وجود یک جانباز نقطه اتصال به خداست...

درد در شب، مناجات با خداوند سبحان است..."

بارها خواستم بنویسم و هر بار خودم را در میانه دیدم و خدا را در حاشیه. و این بود دلیلی بر ننوشتن... ایمان دارم که باید در دل حادثه رفت... باید توسل جست به...

باید توسل جست...

شرم دارم...

مرد با صورت به زمین افتاد، و تنها یک چیز در مردمک چشمانش پیدا بود... تنها یک صدا در گوش ش نواخته می شد... و مرد شکست... نه از این که دست ندارد، نه... مرد شکست... صدای کودک و نگاه کودک غمی در دلش انداخته بود که از سُم هزاران اسب کارساز تر بود... و این مشک نبود که پاره شده بود... این قلبی بود که شکسته شده بود... و چقدر سخت است برای یک مرد که همه امید و آرزوی یک کودک باشی و چشمان زار کودک در انتظارت باشد و...

کودک آب می خواهد و آب در برابر چشمانت...

خاک کربلا بی رحم است... تشنه است... آب می خواهد... حتی اگر اشک یک کودک باشد...

آب در برابر چشمانت در خاک می شود و خاک بی رحم کربلا با یک تیر چند نشان زده است... خاک بی رحم نه تنها آب را که اشک را نیز در خود بلعیده است... اشک یک کودک در فراق آب و اشک یک مرد در خود شکسته را... مرد سر بر خاک نهاده و در آینه نگاهش تنها یک مشک پاره باقی مانده... خاک بی رحم اشک های او را هم در خود بلعیده...

دندان شکن

شنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۱، ۱۰:۳۲ ب.ظ
هر گاه که حرفی برای گفتن ندارم، ترجیح می دهم سکوت کنم.

گاهی سکوت از یک متن بلندبالا حرف های بیشتری برای گفتن دارد...

همین...

این فرد تنها یک مشکل دارد...

می دانی مشکلش چیست؟

نام ش ندا نیست!

همین...

کشاورزی به سبک احمق ها

سه شنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۱، ۱۱:۳۶ ب.ظ

با هم نمی ساختند دیگر... طلاق گرفتند...

مدت ها بود که از هم طلاق عاطفی گرفته بودند، اما همین حضور سرد بی روح خاموش هم دلخوش کنکی بود برای دختر و پسر کوچک خانواده. حال خدا می داند که زیر کدامین سایه و در آغوش کدامین بال باید بالنده گردند. به قول حمید فرخ نژاد که اکثر بزه کاری های اجتماعی از همین جا کلید می خورد.

خیلی سنگدلی... آهای پدر! آهای مادر! خیلی سنگدلی که در زندگی تنها خودت را می بینی و بس و هیچ گاه میدان بینایی این چشمان ضعیف و آستیگمات را به بالاتر از خودت سوق نداده ای. اصلا می دانی چه به حال این بچه می آید؟ خیلی سنگدلی!

********************************

هیچ گاه این احساس را درک نکرده بود. تازه پدر شده بود... حاضر بود که همه عمرش را بدهد تا خراشی بر روی پوست لطیف کودک نقش نبندد... آخر کودک همه زندگی پدر بود و زندگی بدون کودک برایش یعنی عدم... کودک نه تنها تکه ای از او که خود او بود... کودک حتی خود او هم نبود... که خود هم فدای یک تار موی کودک می شد اگر...

و خدا می داند که با اولین آغوش، آبی زلال در قلب پدر جریان یافت و باری دیگر روح در این قلب مرده دمیده شد...

********************************

خیلی سنگدلی! تو همان پدری؟

*********************************

کنج اتاق، در تاریکی مطلق کز کرده بود و بغض راه گلویش را بسته بود... "چه بد تجارتی بود، دادن آن قلب زلال و ستادندن این فولاد سخت! مرا چه شده بود که تنها خودم را می دیدم ؟"

پیرمرد حالا دیگر هیچ نداشت جز فرزندانی که شغلشان شده بود بزه کاری اجتماعی و نان سفره شان شده بود لعنت مردم بر پدر و مادر...  پیرمرد همه چیزش را باخته بود، حتی خودش را...

***********************************

سبیل مان تازه سبز شده بود که می گفتند زن نمی خواهی؟ ما هم در جواب می گفتیم فعلا زن ما کتاب است و زندگی ما مدرسه و درس و دانشگاه و...

باور کرده بودیم که یک مرد تنها با یک زن ازدواج نمی کند! گاهی با کتاب، گاهی با کار، گاهی با دانشگاه، گاهی با انقلاب... و باور داشتیم که برخی با انقلاب ازدواج کرده اند... و خدا می داند که مردم عادی آمار طلاق را بالا نبرده بودند... مسئولین بوده اند که طلاق می گرفتند از انقلاب و ترک خانه و کاشانه می کردند... و ای کاش این پدر روز اول را یادش بود که چه قندی در دلش آب شده بود... اما گویی که چشم ها ضعیف شده اند و میدان بینایی مختل... آنگاه که خود به میان می آید، اکبر من الشمس است که دیگر نمی توان جمعش کرد. زندگی را می گویم. انقلاب که بند اصغرهای اکبرنما نیست مرد حسابی! اکبر من الشمس است که فرزند اصغرها بزه کار اجتماعی می شوند و نان سفره شان لعنت مردم بر پدر و مادر... دیگر ساندویچ هم در این سفره ها پیدا نمی شود...

**************************************

تحریم، دلار، مهدی و فائزه، شجریان، روزنامه شرق و... معادله ای است چند مجهولی که تنها چند ماه برای حل ش به زمان نیاز است... لطفا حافظه تاریخی تان را قوی نگه دارید...

************************************

کنج اتاق... پیرمرد همه چیزش را باخته بود...