در و مادر

چه بسیار کسانی که در آغاز روز بودند و به شامگاه نرسیدند...

در و مادر

چه بسیار کسانی که در آغاز روز بودند و به شامگاه نرسیدند...

در و مادر

بارها خواستم بنویسم و هر بار خودم را در میانه دیدم و خدا را در حاشیه. و این بود دلیلی بر ننوشتن... ایمان دارم که باید در دل حادثه رفت... باید توسل جست به در و مادر... قرن هاست که مادر بدون در بی معنی است...
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خود رایی

پیوندهای روزانه

کنایه

چهارشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۱، ۱۰:۳۲ ب.ظ
آنگاه که عشق کامل شد...

پروانه عاشق شد...

پروانه را سوختنی است به دور شمع...

بنِِّایی را دوست می داشتم... دستانی پینه بسته و پیشانی عرق کرده و زبانی خشک در زیر سایه آفتاب که با همه وجود رج به رج بالا می برند تکه تکه ساختمانی را که می شود یک سرپناه... این دیوارها را باید به سجده در آمد، چرا که حاصل عشق ند...

چه زیبا است رشد یک کودک در آغوش مادری آنگاه که همه ضعف ها و مرارت ها و بی خوابی ها و ... را تجسم می کنی! کودکی زار و ناتوان با عشق یک مادر برای خود مردی می شود. اگر نبود آن عشق مادری دیگر زندگی هیچ معنایی نداشت...

عشق همچون بنایی است که کودک وار روی بر آسمان کرده و سوار بر بادبادک رویاهایش گام به گام در آسمان بالا می رود و ابرها را پشت سر می گذارد. عشق عاشق بالا رفتن است...

عشق ساخته بشر نیست که توان نابودیش را داشته باشد. بلکه آدمی است که ساخته عشق است و ذره ذره وجودش را وام دار عشق است... وای بر آن روزی که عشق آن ذره ها را بدرود گوید که باید پذیرای لاشخوران دهر باشد... مرداری بیش نیست ذره ای از وجود آدمی که در آن عشق نباشد...

و عشقی نیست در ذره ای که خدایی در آن نباشد... وای بر انسانی که در او خدا نباشد... وای بر ما...

دیده ای کودکی را که چگونه لجبازی می کند؟... باید دست یابد بدان چه خواهانش است، چرا که دوستش می دارد. او همه توانش را برایش می گذارد. هر آنچه دارد را. و او جز لجبازی چیز دیگری ندارد!

و ای کاش می پذیرفت آن کودک که شاگردش باشیم. که در کلاس درس عاشقی ش بنشینیم و الف بای عاشقی را با او تمرین کنیم...

آنگاه که خداوند از روحش در ما دمید این عشق در خاک دل مان جوانه زد... حال این ما هستیم که باید آبیاری ش کنیم... باید لجبازی کنیم...

کودک که از مادرش جدا می شود، لجبازی می کند تا بدو باز گردد... لجبازی تنها کاری است که از دستان یک کودک بر می آید... لحظه ای آرام ندارد کودک...

و این یک سنت الهی است که "ان مع العسر یسری"... نمی توان به گوشه ای خزید... مسیر بازگشت رنج دارد و بس... آسانی در این مسیر راهی ندارد... و باید شک کرد در راهی که در آن آدمی عسری نمی یابد و هر چه در آن موج می زند یسر است و بس... و چه بسیار عاشق نمایانی که از عشق دم می زنند...

*******************************************************

آلزایمر بیماری جدیدی نیست... قرن هاست که آدمی عشق را فراموش کرده است... و تو راهی نداری جز اینکه درمانی برای این بیماری پیدا کنی... سخت است که خودت را درمان کنی... اما بدان که با هر سختی دو آسانی است...

و بدان که عاشق نمایان بسیارند که هیچ بویی از عشق نبرده اند... 

******************************************************

ظرف وجود آدمی هیچ گاه خالی نبوده است... اما کمتر پیش آمده که از خدا پر گردد... عادت کرده ایم که با غیر خدا خود را پر کنیم. طلا را ول کرده ایم و به آب طلا دل خوش کرده ایم. مسیر را گم کرده ایم. چرا که خود را گم کرده ایم که هر کس که خدا را فراموش کند دچار خود فراموشی می شود. مسیر را گم کرده ایم...

یادمان باشد که عشق عاشق بالا رفتن است... و بسیار دیده ایم بوقلمون هایی را که در وقت ادعا خوب سرخ می شوند، اما دمار از روزگار آدمی در می آورند تا یک تخم بگذارند... بوقلمون دل آدم را خون می کند...


مطلب احتمالی بعدی: الگوی دانشگاه اسلامی با طعم جاسبی

بازیگری شغل ماست...

پنجشنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۱، ۰۶:۰۶ ب.ظ

از تاریخ متنفر بودم...

این کاسه مربوط به دوره ساسانیان است... این سنگ مربوط به دوران کوروش کبیر است... این بنای نیمه کاره را که در عکس می بینید تخت جمشید می نامند، مایه فخر و مباهات هر ایرانی،...

آن وقت ها دبیر تاریخ مان یک شلوار گشاد بر تن می کرد و متن کتاب را از رو می خواند، گویی که دیکته می گوید بر ما دانش آموزان بی زبان که حتی برای سلام کردن هم اجازه می گرفتیم؛ "آقا اجازه؟! سلام!".

متنفر بودم از آن تصاویر مشمئزکننده چند کاسه آش خوری اعلی حضرتانی که از روی سر مردمانی بی ادعا بالا رفته بودند و برای خود کاخی ساخته بودند از ملاج تا مقاوم تر باشد... زهی خیال باطل...

خوب پسر جان بگو ببینم؛ این کاسه مربوط به چه دورانی است؟

آقا اجازه...

روز ها می گذشت و همه چیز رنگ تغییر به خود گرفتند... کم کم شلوار گشاد آقای معلم تنگ تر شد و ما هم دیگر یاد گرفته بودیم که چه نیازی است که به استاد سلام کنیم، چه رسد به اجازه گرفتن... کم کم آقای معلم هم یاد گرفته بود که از کاسه به سنگ نوشته پیشرفت کند و هر جا که کم می آورد از حقوق بیکاری عهد بوق سخن بگوید و آزادی دین داری آن زمان و چشمانش را بر روی حقایقی بسیار ببندد... حقایقی که کور هم در مقابلش بیناست...

روز ها می گذشت و می گذشت... و ما یاد گرفته بودیم که بگذریم... یاد گرفته بودیم که دیگر قرار نیست دیکته بنویسیم... و یاد گرفته بودیم که تقلید از آن معلم شلوار گشاد و این معلم آب رفته ما را به ورطه هلاکت می کشاند... و یاد گرفته بودیم که تاریخ نه آن چیزی است که به ما می گفتند و می گویند... و یاد گرفته بودیم که می توان در تاریخ زندگی کرد...

آه که چه زندگی پر فراز و نشیبی... ناگهان چنان احساس تنفری از فلانی همه وجودت را فرا می گیرد که گویی خود نیز جزئی از صفحه های تاریخ گردیده ای و شمشیر در دست و سوار بر اسب به سوی دشمن در حرکتی و رجز می خوانی...

خودت را جای دیگری می گذاری که با یک اشتباه خود دین و دنیایش را از دست داد و یا دیگری که ادعای مذهبی بودنش گوش همه مخلوقات را کر نموده و قرآن می خواند برای پیروزی سپاه 72 نفری... خودت را جای کسی می گذاری که دشنه در دست از قفا...

یاد گرفته ایم که هر روز عاشورا است و همه جا کربلا... و ما بازیگران این زمانی آن تاریخ...

و یاد گرفته ایم که کتاب تاریخ هیچ گاه بسته نمی گردد... امروز ما به جایشان بازی می کنیم... فردا آن ها به جای ما...

امروز ما لعن و دررود می فرستیم بر گذشتگان و فردا آیندگان بر ما...

دست کم گرفته ایم خودمان را... ما نویسندگانی هستیم در پهنه زمان که قلممان اعمال ماست... جوهرمان نیاتمان...

امروز می گوییم که حسین راه را بر همگان گشود تا هیچ بهانه ای باقی نماند... خدا می داند که با چه نگاه مشکوک و آکنده از خشمی به بازماندگان کربلا می نگرم... مگر سلیمان چه مرگی داشت که نیامد... مختار کجا بود... توابین را اگر می گرفتم با همین دستانم خفه شان می کردم...

فردا می گویند که چه مرگمان بود که آنگ سان سو چی را بانوی صلح نوبل می نامند و مردمش را به جرم مسلمانی می سوزانند و بحرین را به آتش می کشند و سوریه را بازیچه می گیرند و ...

فردا می گویند که جان دادنتان پیشکش... شما پایه ای ترین وظایف خود را فراموش کرده اید و طلب شهادت می کنید؟... شما در کربلای زمانتان قرآن خوانی بیش نبوده اید در بالا ترین حد...

بیایید باور کنیم که قرار نیست تماشاچی باشیم در این صفحات، بازیگری شغل ماست...

*************

کودک وار نشسته بود در مقابل صفحه جادویی... تنها چند ثانیه مانده بود به آغاز... ضربان قلبش به 100 رسیده بود... عرق سردی بر پیشانی اش خوابیده بود... هی این پا به آن پا می شد... برق در چشمانش موج می زد... ناگهان شد آنچه باید می شد... و پسرک هم چون زندانی در قفس محبوس شد... صفحه جادویی هیپنوتیزمش کرده بود... دیگر هیچ چیز برایش جلب توجه نمی کرد... و خدا می داند که خواهر کوچولویش را هم فراموش کرده بود... همان خواهری که همه زندگی اش بود... دیگر برایش لالایی نمی خواند... و خدا می داند که دخترک ناز قصه ما بی خواب شده بود از ترس لولوی شب... و خدا می داند که آنگاه که خواهری از اهمیت بیفتد، دیگر همسایه و دوست و هم وطن و الباقی هیچ معنایی ندارند... دیگر معنایی ندارد که آن روستایی تابستان را بدون آب سپری می کند... دیگر مسلمان میانمار و سومالی و فلسطین و بحرین و سوریه  و ... هیچ رابطه ای با او ندارند...

***************

شب قدر نزدیک است... برای مایکل فلپس دعا کنید...

رفتار بچه گانه

جمعه, ۲۳ تیر ۱۳۹۱، ۱۱:۴۴ ب.ظ
عادت کرده ایم که در بزنیم و فرار کنیم...

بچه جان! در توبه باز است!...

عبایی در زیر چکمه های بی عدالتی

شنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۱، ۱۱:۲۸ ب.ظ

هیچ گاه این سخنش را فراموش نمی کنم؛ "ما باید یار رهبری باشیم، نه بار او..."

برای بار چندم مامورین اطلاعات دست به بازداشت حجت الاسلام جهانشاهی(طلبه عدالت خواه سیرجانی) - که مشغول تحصن در مقابل دادگاه ویژه روحانیت بود- زدند. دادگاهی که چشمانش را بر روی اقدامات سخیف روحانی نمایانی که خواجه حافظ شیرازی نیز آشنایی دیرینی با آنان دارد بسته است. نمی دانم که ما را چه شده است که آن که را برای عدالت خواهی قیام کرده است زندانی می کنند و آن که اصول این نظام را زیر پا گذاشته است حلوا حلوا...

ما را چه شده است؟

"اگر چنانچه ما در شعار عدالت خواهی مان فقط به لفاظی اکتفا کنیم. در واقعیت ها آن را تجسم نبخشیم، کار ما هم شبیه کار آنها(انقلاب کبیر فرانسه و انقلاب اکتبر شوروی) خواهد شد. این آن چیزی است که به هیچ وجه اسلام و مبانی اسلامی آن را نمی پذیرند." «حضرت ماه»

برای کسب اطلاعات بیشتر به آدرس http://www.ashkeatash57.blogfa.com/ مراجعه فرمایید.

 

یکبار هم که شده صادق باش...

پنجشنبه, ۸ تیر ۱۳۹۱، ۱۱:۲۷ ب.ظ
خدا گذر آدمی را به دوا خانه نیندازد...

هر روز صبح که از خواب بیدار می گردم، صبحانه خورده نخورده لباس بر تن می کنم و به سوی بیمارستان روانه می شوم...

خیلی سخت است که کل زندگی ت را با بیماران سر کنی... از دختر کوچکی که مرتب تشنج می کند و دچار عقب ماندگی ذهنی است تا زن سی ساله ای که دریچه قلب ش محکوم به تعویض است و حتی سخن گفتن با او هم برای ت سخت می نماید. سخت است که جوانی را این چنین دریابی. سخت است که صبح وارد بخش شوی و ببینی که بیمارت در حال احتضار است و بعد از نیم ساعت پزشکان به هم خسته نباشید می گویند و مهر ختامی بر عمر وی می زنند...

سخت است که مرگ انسانی را به همین راحتی ببینی و به روی خودت هم نیاوری... آخر تو یک دانشجوی پزشکی هستی و هر روز این صحنه ها برایت تکرار می گردند و تا می توانی باید دل سنگ باشی...

باید ببینی و دم بر نیاوری... مانده ام که چرا متنبه نمی گردم...

می گفت: هر چند وقت به قبرستانی برو و ببین آدمی چه آسان در زیر خاک نهفته است، ببین تا بینا شوی...

مانده ام که مرگ آدمی را می بینم، احتضارش را درک می کنم و کور مانده ام... می بینم و بینا نمی شوم... می شنوم و شنوا نمی شوم... "صم بکم عمی" این عالم منم که می بینم و بینا نمی شوم...

هربار که فردی در بیمارستان بستری می گردد، کارهایی هست که باید انجام گردد، مگر اینکه خلافشان ثابت گردد. نمونه اش همین نمونه خون است... خون با ما سخن می گوید در دنیای پزشکی... گاه داد می زند که گلبولهای سفیدش بالاست و احتمالا عفونی شده است... دیگری می گوید من هموگلوبینم افت کرده و دچار آنمی شده ام. آن یکی هم ناله سر می دهد که چربی من بالاست... خون با ما سخن می گوید در دنیای پزشکی...

گاه بیمار تمارض می کند و خود را به مرضی می زند که نداردش... اینجاست که باید دست به دامان خون گردی... صداقت خون را دوست دارم... هیچ گاه دروغ نمی گوید... شاید آزمایشگاه و تکنسین ش دست در آزمایش خون برند، اما خون از این اتهام مبراست که دروغ بگوید... خون صادق ترین موجود خداست که دیده ای... پس هیچ گاه نباید شک کرد به او که این لکه ننگ در آستان قدسی او راه ندارد... هر چه دارد را خالصانه در طبق اخلاص می گذارد خون...

نمی دانم اگر خون نبود چه باید می کردیم ما... نمی دانم که چطور می خواستیم چیزی را اثبات کنیم... صداقت خون را دوست دارم و بدان غبطه می خورم... جایگاه خون بالاتر از آن است که دورش ریخت... باید موزه ای ساخت و همه خون ها را در آن ارج نهاد... راستش را بخواهید اگر می خواستم مدالی از صداقت بسازم، قطعا از خون کمک می گرفتم...

خون مقامش بالاتر از آن است که به طوفان نسیان سپرده گردد... این خون یقه مان را می گیرد اگر فراموشش کنیم... اگر قدرش را ندانیم... اگر پیامش را به دیگران نرسانیم... اگر از صداقتش درس نگیریم...

اگر خون نبود ما هم نبودیم و صداقت هم نبود... این خون هر لحظه که در جریان است با خودش صداقت را حمل می کند و به تک تک سلول هایمان صداقت رسانی می کند... نمی توانم تصور کنم که اگر خون نبود، چه می شدیم ما... انسانی که خون نداشته باشد را نمی توانم تصور کنم... و چه زیبا هستند انسانهایی که خونشان را هدر نمی دهند... چه زیبا هستند انسانهایی که خون را وسیله ای قرار می دهند برای بالا رفتن در این دنیا و پرواز کردن به سوی صداقت... صداقت خون را دوست می دارم...

آیا دیده ای انسانی را که با خون برای خود بالی می آفریند؟ و در این آسمان به پرواز در می آید؟ و خون می چکد از این بالهای سرخ رنگ بر سر آدمیانی که فراموشی گرفته اند؟ و زنده می کند آن ها را از خواب زمستانی؟

نمی توان به همین سادگی از کنار خون گذر کرد... نباید خون را فراموش کنیم... خون با ما سخن ها دارد... خون صادق ترین تاریخ دانی است که دیده ام و خواهم دید... من تنها به خون اعتماد می کنم و هیچ گاه این اعتماد را از دست نخواهم داد...

و اینچنین است که صادق تنها راه بیداری آدمیان از این نسیان کمرشکن را خون می داند... و اینچنین است که خودش می رود و خونش را باقی می گذارد تا نوش دارویی باشد برای آدمیان... تا روحی بدمد در این کالبد خاکی و به پروازش در آورد... و اینچنین است که همچو منی به خواب رفته، تنها با دیدن تصویری از او در گوشه خیابانی که همه اش خواب است و خاک و نسیان و تعفن و... مهرش در دلم جرقه می خورد و آتش م می زند و خاکسترم می کند و از نو می سازدم. صادق نام ش را از خون ش به ودیعه گرفته است. او مزد صداقت ش را با جاودانگی خونش گرفته است... و این چنین است که او را "صادق مزدستان" نامیده اند... و چه زیبا نامی است برای این چهره زیبا... برای این چشم ها که برق ش –آن هم از درون تصویری بی روح- لرزشی بر اندام نحیف و نزار من می اندازد و خردم می می کند... خون صادق حرف ها دارد به اندازه تاریخ زندگی آدمی بر این دنیای خاکی... نباید خونش را به وادی فراموشی سپرد... که خود فراموش می گردیم و به طوفان فنا سپرده می شویم...

دیگر نمی توانم از درون خودم سخنی پیرامون "صادق مزدستان" خارج کنم... او کارگاهی است برای آدم شدن... فقط باید خواست و حرکت کرد... شما را با "شهید صادق مزدستان" در ادامه مطلب تنها می گذارم...

باید آماده باشند چشم هایی که بخواهند چهره اش را بنگرند... و کلامش را بشنوند... این چشم ها توان سخن گفتن هم دارند اگر بخواهی...


باید شکم را کنار زد!

پنجشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۱، ۱۱:۱۹ ب.ظ
چند وقتی است که خاراندن شکم برایمان سخت شده...

بارها به خودم فشار آوردم، انواع و اقسام حرکات کششی را انجام دادم، گن پوشیدم، شکمم را محکم به دیوار زدم، لیپوساکشن کردم، اما افاقه نکرد که نکرد. این شکم آنچنان بزرگ شده که این دستان را تاب رسیدن به ناف نمانده...

مدتهاست که خدمت متخصصان مختلف از تغذیه اش بگیر تا غدد، از هماتولوژی بگیر تا روماتولوژی رسیده ام و شکایت برده ام که این شکم توانم را بریده و زندگی را بر من سخت گردانیده. حمل این شکم از توان یک انسان 60 کیلویی خارج است. انواع و اقسام رادیوگرافی های ساده ایستاده و خوابیده و CT scan هم چاره ای برای این درد نکرده است و پزشکان را به تشخیصی نرسانده و سر آخر کادر متخصصان پزشکی با ناامیدی ابراز داشته اند که بیماری ات قابل تشخیص نیست و به قول خودمان ایدیوپاتیک است.

نمی دانم چه شده است که این شکم با سیر لگاریتمی پیش می رود و هر چه در پیش رو دارد را کنار می نهد...

مدتهاست که کارهایم شکمی شده... نماز شکمی، دعای شکمی، تفکرات شکمی، حرف های شکمی، افاضات شکمی، درس خواندن های شکمی، کار برای خدا کردن های شکمی(بماند که این کارها هم برای شکم است!)...

مدت هاست که این شکم قوه عاقله من را در چنگ گرفته و حکومت این بدن را غصب کرده است... می گوید بخور، می خورم. می گوید بخواب، می خوابم. می گوید برو، می روم. امر، امر ملوکانه اوست و از این بدن نحیف چیزی جز اطاعت بر نمی آید. این بنده را تاب جسارت بدین پادشاه نیست...

مدت هاست که حسرت یک نماز درست و حسابی به دلم مانده. دلم لک زده است برای یک دعای برآمده از دل...

وای از روزی که دعاهایمان شکمی شود...

"نگویمت که همه ساله می پرستی کن          سه ماه می خور و نه ماه پارسا می باش"

یک ماهش گذشت... آنچنان گذشت که گویی لحظه ای چشمانت را بستی و گشودی... و من ماندم و پرونده ای طویل و دراز از دعاهای شکمی... "یا من ارجوه لکل خیر"...

امان از این شکم... برایم مشکل شده تحملش... تا می رفتم که دستانم را به سوی محاسن بلند کنم، ناگهان با سدی به نام شکم مواجه می شد و همانجا قفل می کرد... ناچار به نیت محاسن دست بر شکم می گذاشتم و "حرم شیبتی علی النار" را زمزمه می کردم...

آه که رجب آمد و یک ماه مهمان خانه ام بود و رفت و شعبان آمد و من هنوز بیدار نگردیده ام... چه گناهانی که از این دستان آلوده سر نزده است و اکنون چشم امیدش تنها به خدایی است که سجادش او را این گونه ندا می دهد؛ "الهی ان حرمتنی فمن ذالذی یرزقنی...الهی لا ترد حاجتی و لا تخیب طمعی..."

ترس تمام وجودم را برداشته است... من گناهکار و مناجات شعبانیه؟ می ترسم که این مناجات را هم شکمی کنم و وای بر من اگر این گونه باشد...

گفته اند که تاریخ تجربه ای است که اگر ناسره اش تکرار گردد نشانه حماقتی است که آن سرش ناپیدا است... مگر نشنیده ای که "فسیروا فی الارض فانظروا"... دیده ام که تجربه دعاهای شکمی به کدام ناکجاآباد رسیده و نمی خواهم دست به حماقت دیگری بزنم...

دیده ام که سیما جان چگونه هر هفته را به غفلت می گذراند و غرق در تاریکی است و هر جمعه بعد از ظهر ندای "اللهم عجل" سر می دهد، آن هم با آهنگ زمینه yanni. آنچنان صدایش را از سیما آزاد می کند که گویی کل هفته را در غم فراق "پدر زمان" سپری نموده، حال ناله دعا سر داده است... دعای شکمی را دوست ندارم... چه کنم که "الناس علی دین ملوکهم"...

دیده ام که سیما جان چگونه از دستان مبارک ارشاد الدوله جایزه بهترین سیما را دریافت کرد و آن شب چنان قندی در دلش آب شده بود که گویی از بین صدها هزار سیما صدای یگانگی را سر داده است... نهایت دعاهای شکمی همین جاست... از دعای شکمی بیزارم... از غروب های جمعه سیما بیزارم... چرا که اگر در تضاد با هفته اش نباشد، ندای هماهنگی هم سر نمی دهد...

فرهنگ را با ضد فرهنگ آلودن و با نام کار فرهنگی به خورد مخاطب دادن را نمی توان نامی نهاد جز کار شکمی و فرهنگ شکمی-البته در نگاه خوشبینانه اش-.

امان از شکم... می گفت که اگر سه صلوات را با خلوص نیت بفرستی بهشت برایت واجب می گردد...

اما اگر کارت شکمی شود... با همین شکم محشور می گردی... حتی اگر صلوات هم بفرستی... آنگاه که شکم حکم فرما شود دیگر نباید هر چیزی را سر جایش دید... حتی اگر صلوات هم بفرستی... حتی اگر سیصد نفر با هم صلوات بفرستید... شکم را باید از این جایگاه به زیر کشید وگرنه تصمیماتش خانمانمان را می سوزاند و اگر نسوزاند، ساختنی هم از دستانش بر نمی آید...

حتی اگر سیصد نفرهم با هم صلوات بفرستند دردی از فرهنگ این امت درمان نمی گردد... حال بیا و بحث کن که فرهنگ ادامه تفکر است و پیش درآمد تمدن... فرهنگی اسلامی است که از تفکر اسلامی برآید و به تمدن اسلامی ختم گردد... بگو گل! بگو گل! باز هم بگو گل! هر چقدر هم بگویی گل بهار باز نمی گردد... تابستان امروز بهار را در خود دفن کرد و اعلامیه سیم ش را هم پخش کرد. حال تو بنشین تا پایان تابستان بگو گل! دریغ از بهاری که بازگردد. داستان فرهنگ ما هم اینگونه است... فرهنگ را هم شکمی کرده اند آن سیصد نفر(البته نه همگانشان که جزای تهمت را دوست نمی دارم)...

تا کم می آورند می گویند کار فرهنگی و آنگاه که باید کرسی های کمیسیون ش را پر کنند دغدغه های دیگرشان ورم می کند. امان از کار شکمی...

آنگاه که حضرتش حنجره پاره می کند و فغان بر می آورد که فرهنگ را دریابید که جنگ امروز در میدان فرهنگ است، دغدغه امنیت ملی و سیاست خارجی مان گل می کند... امان از ولایت پذیری شکمی...

نگویمتان که همه به سوی کرسی فرهنگ سرازیر شوید... اما چطور می توان 40 را با 9 مقایسه نمود؟ امنیت ملی و سیاست خارجی مهم است و فرهنگ بی اهمیت؟

حال بنشینید و سیصد نفری جلسه ختم صلوات بگذارید...

باید شکم را کنار زد. مدتهاست که در این میدان جولان می دهد. اما باید کنارش زد و گوشه گیرش کرد. این دل تیر خورده را باید در آغوش گرفت. آنگاه است که یک صلوات هم ما را بهشتی می کند. آن گاه است که نمازم بوی دیگری می گیرد. آن گاه است که دعایم جان تازه ای به من می دهد و مرا از مریمی دیگر متولد می کند. رجب رفت. شعبان آمد. من می مانم و یک دل و یک مناجات. یک دنیا شرم در برابر خدایی که همین نزدیکی است. نزدیکتر از رگ گردن. این سخن روح خدا را دوست می دارم."مناجات «شعبانیه‏» را خواندید؟ بخوانید آقا! مناجات شعبانیه از مناجاتهایی هست که اگر انسان دنبالش برود و فکر در او بکند، انسان را به یک جایی می‏رساند ... همه ائمه هم به حسب روایت می‏خواندند".

تنها یک ماه مانده است به وعده موعود...

 

روشنی در میان تاریکی گم شده است

شنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۱، ۱۲:۴۱ ق.ظ
روزهایمان در پی هم می گذرند و ما از پیله خارج نمی گردیم و بالعکس برای خود پیله سازی می کنیم. گویی که این کرم قصد پروانه گردیدن را ندارد و اوج خود را در خاکی بودن می داند.

روز ها در گذرند و زمان ما را با خود نمی برد؛ کاش ما را با خود می برد که این زمان زدگی را بارها بهتر از آن می دانم که عقبگرد کنیم. سال هاست که ساعت ما غیرساعتگرد می چرخد.

سکون شده کار هر روزه ما و تنها چیزی که برایمان بی معنی شده، "روز" است. واژه ای آشنا که همین آشنا بودنش آن را محجور کرده و غریب. شنبه، یکشنبه، دوشنبه، سه شنبه، چهارشنبه، پنجشنبه، جمعه...

و باز هم شنبه. روز ها در گذرند و ما گذر زمان را احساس نمی کنیم... و این سنتی است همیشگی که آدمی تا آنچه را دارد گویی آن را ندارد و آنگاه که از کفش می دهد در می یابد که از دستش داده است. تا بحال دیده ای کسی از هوای پیرامونش سخنی بگوید و شکرگذارش باشد؟ غرق شده ای باید تا قدر این تنفس های نامرئی را بداند...

روز ها از پی هم در گذرند و وای بر ما که نمی دانیم چه گنجی را بر باد می دهیم. زمان گمنام تر از آن است که کسی برایش دل بسوزاند. هر لحظه ای که می گذرد زمانی شهید می گردد و رو به سوی گمنامی می نهد. می دانی چشم انتظاری یعنی چه؟ می دانی پدر زمان سالهاست منتظر فرزند گمنامش در کنار جاده منتظر است. خواب را از چشمانش برده گذر زمان و منتظر است تا کسی خبری از فرزندش،زمان، بیاورد... پدر زمان قرن هاست که چشم انتظار است و هر روز همچو منی شمشیر بر روی فرزندش می کشم و می کشم ش و همچون قابیلی هابیلش را خاک می کنم، گویی که هیچ زمانی نبوده است.

زمان گمنام ترین شهید روزگار است، چرا که گویی قاتلینش هم فراموش کرده اند که کشته اندش و چه مرضی است فراموش کاری. فی قلوبهم مرض...

پدر زمان قرن هاست که چشم انتظار است... و من همچون قابیلی هر شب سنگ دلانه سر بر بالین می گذارم و نمی اندیشم که فرزند چه پدر بزرگواری را شهید کرده ام. قابیلیان را همان سزد که شب ها را بمیرند که زنده داشتن شب لیاقت می خواهد. قابیلیان همه شب و روز را مرده اند.

روز ها از پی هم در گذرند...

روز ها غریبند در این روزگار...

و من و تو چه می دانیم 10420 روز یعنی چه؟

تا روز را از دست ندهی قدرش را نمی دانی؛ کوری باید تا قدر روشنایی را بداند...

می گفت از خداوند خواستارم تا تاول هایم را به من بازگرداند که سوزش آن تاول ها مرا به او قریب تر می گرداند. 10420 روز است که تنها با 30% ریه هایش تنفس می کند و قدر نفس هایش را می داند. انسان عجیبی است...

انسان عجیبی است... باید لمسش کنی تا درکش کنی... گویی که زمان را همچون کودکی می پروراند و با نفس هایش در آن می دمد و پروار می کند تا آن را بدست پدرش برساند. دایه گی زمان را ماهرانه انجام می دهد. باید کنارش باشی و بازدم ش در تو بدمد تا جان بگیری. باید کنارش باشی و سرفه هایش را بشنوی تا با این موسیقی زیبا همچون پروانه ای پرواز را آغاز کنی که پروانه را سوختنی است به دور شمع... سوختن این پروانه را باید ببینی تا ساخته شوی...

پروانه سال هاست که در حال سوختن است... 10420 روز...

روشنی سال هاست که در تاریکی این روزگار گم شده است. و همین تاریکی است که او را درخشان تر می کند...

روشنی را خیبر بدان مقام رسانده و آن تاول ها و این سرفه های مداوم است که بیدارش نگاه داشته و خواب را بر او حرام نموده است که الناس نیام... 10420 روز است که سرفه ها هم دم روزها و ساعت ها و دقیقه ها و ثانیه ها و لحظه هایش است... مدتهاست که سهم دنیا را هر شب با استفراغی پس می دهد تا زیر یوغ آنچه از دنیا خورده قرار نگیرد... پروانه تا سبک بال نگردد پرواز برایش معنا ندارد...

سال هاست که پروانه در این دنیای مرغان پابسته خانگی خودنمایی می کند و چشم انتظار عبور از پیله آسمان است...

و ما همچنان در پیله خود مانده ایم و خود را به خاکی بودن عادت داده ایم...

پروانه آیتی است از آیات الهی...

"و من أظلَمُ ممَّن ذکّرَ بآیات ربّهِ ثمّ أعرِضَ عنها إنّا من المجرمین منتقمون"


گاه باید بهلول بود!

چهارشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۱، ۰۹:۲۹ ب.ظ
گاهی بهتر است بهلول باشی. بهلول را می پسندم نه از آن جهت که خود را به خریت می زد. گاهی چاره ای نداری جز اینکه بهلول باشی. باید آنچنان سخن بگویی که نه دوست را ناامید گردانی و نه دشمن را مسرور که این رسم مردان مرد است. این سخنان که بر این پوستین الکترونیکی رانده می شوند را منشاایست و وای بر ما اگر مخزن این کلام را به جاده های "و هم یحسنون صنعا" راهی باشد که هبوط و حبوط را جایگزین صعود کرده ایم و به جای پرواز در آسمان باید به دنبال سوراخ سموری بگردیم که برازنده ماست.

دنیا در حال گردیدن است و بر روی یک پاشنه گردیدن را بر خود حرام می داند. اما نمی دانم چه شده است که این همه تلاطم و جنب و جوش و شور و شعور و تبلیغات و جنگ و رقابت و رفاقت و اتحاد و پایداری و عصاره انقلاب و حداد و لاریجانی و باهنر و ابوترابی و اختلاف و گرانی و بی قانونی و قانون مداری و آزادی وقف و نظارت و استفساریه و وام بلاعوض و جهاد اقتصادی و منافع ملت و پابرهنگان انقلابی و مستضفعین وعده داده شده و لابی و  170 و 175 و تشکر و صلوات و...

باید توجه کرد و توکل و توسل و تهذیب و مراقبه و ...

برای خدا نوشتن سخت است و از آن دشوارتر برای خدا کار کردن. نمایندگی مردم اگر برای خدا نباشد، چه سود؟

درست است که در تبلیغات هیچ ایده ای و هوشی و نوآوری به دایره ی میدان بینایی راه ندارد، اما گاه جملاتی می بینی که برایت روضه ها می خوانند. "برای رضای خدا کلیک کنید" که لوله های فاضلاب ترکیده اند و وارد فضای سایبر گردیده اند. گاهی هم باید گفت برای رضای خدا شاسی را بفشارید. سخت است نمایندگی مردم برای رضای خدا. شیطان ها در کمین اند. راه ها زیادند و از بین این همه راه، تنها یکی به خدا رسیدنی است و باقی را باید دم کوزه شان گذاشت و آتششان را چشید از شجره زقوم. حیف که با خود عهد بسته ام که بهلول باشم. بهلول باشم و خودم را به در و دیوار بکوبم که چه شده است که حضرتش آن همه تعریف و تمجید های قبلی را می بوسد و در پاکتی پنهان می کند و چشم انتظار مجلس دیگری می ماند تا شاید باز هم بدان رجوع کند و یک شب هم که شده از دغدغه این خنده بازار تلخ خوابی راحت داشته باشد...

مرا چه به درک اینکه از دغدغه یک نظام از خواب می پرد؟ من لایق آنم که بادی به غبغب بیندازم و از سر بی کاری و بی عاری عمارچه ای در فضای سایبری باشم که هیچ از رسم عماری ندانم و حواسم بدان باشد که فلانی ولایت گریزی کرده و شاخک های از جنس خرطوم فیل م حساس گردد. حال آنکه لحظه ای به خود نمی نگرم که یا مارق بوده ام و یا زاهق و لاهقی دوندگان سرعت را به یک افلیج چکار که السابقون السابقون...

سخت است که نماینده مردم باشی و تنها به منافع امت بیندیشی و عدالت و پیشرفت را در سمساری پشت گوشت زندانی نکنی و چالش های ناموجه را کنار بگذاری و چاله را به چاه تبدیل نکنی و حب و بغض ها را کنار بگذاری و به کانون قدرت و ثروت وصل نباشی و اتحاد ملی را روی پیشانی ات حک کنی و ایمان و شجاعت و ایستادگی و... داشته باشی. سخت است ولی شدنی است. نامردی اگر مسیر آسان را برگزینی. ما هم ترجیح می دهیم در کسوت بهلولی خود را پنهان کنیم و با صلواتی همه تلخ کامی های گذشته را وداع گوییم، اما هیچ گاه آنها را از صفحه ذهنمان پاک نخواهیم کرد که حافظه تاریخی باید حفظ گردد. چه خوب می شد آدمی با یک صلوات همه اشتباهات گذشته را کنار می گذاشت و به عمل صالح می پرداخت. گاه باید بهلول بود. گاه باید با یک صلوات همه چیز را ختم به خیر کرد. گاه باید بهلول بود...

سخت است، ولی گاه باید بهلول بود...

من از کرکس عذر می خواهم

پنجشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۷:۱۴ ب.ظ
آوردن اسمش هم در شان ما نیست. باید از نام دیگری برایش استفاده کرد. برایش کرکس را بیشتر از شاهین می پسندم و از همین جا از پیشگاه متعالی کرکس(از آنجایی که توهین بزرگی است به کرکس که نام او را برای آن فرد گزیدم) عذر خواهم.

یک امام معروف می شود به سجاد. دیگری به صادق. یکی دیگر هم می شود عالم آل محمد. نام ها راهگشایند برای ما. زمانی اسلام با دعا و سجده زنده می ماند. زمانی دیگر کذب ها آنچنان یافتن راه را سخت می نمایند که تنها صادق می تواند راهنما باشد. گاهی هم مأمون آنچنان اسلام را درگیر فلسفه یونانی و کتب ترجمه ای می کند که عالم آل محمدی باید، تا اسلام از گزندها حفظ گردد. حال باید نشست و اندیشید که چرا علی بن محمد را "هادی" نامیده اند. او مردم را به چه راهی هدایت می کند که باید از صحنه اندیشه ها حذف گردد. فردی که در طول 44 سال از زندگانی 20 سالش را در عسکر و زیر چشمان خونین و از حدقه بیرون آمده "متوکل"، "مستعین" و "معتز" سپری کرد و شیعه از آن زمان بود که نعمت برخورداری از امامش را کم کم بدرود گفت و به نمایندگان و نوّاب دل خوش نمود. متوکل را می شناسی؟ همان حرام زاده ای که دستور داد حرم سیدالشهدا را تخریب کنند و شخم زنند و زراعت کنند تا اثری از حسین باقی نماند. دریغ که کور بود و از کور انتظار خواندن "والله متم نوره و لو کره الکافرون" بیهوده است. می دانی تهمت حرام زاده زدن به یک فرد چند تازیانه است؟ اما من هیچ تهمتی را به او روا نداشتم، چرا که صادق(ع) می فرماید که "دشمن ِ ما اهلبیت نیستند، مگر حرامزادگان".

باید اندیشید که چرا "هادی" را دشمن نظاره رفته است. آیا ما هم در این بین حرکتی از خود نمایان کرده ایم که دشمن جرأت چنان جسارتی را به خود می دهد. آنگاه که برای واژه ای  همچون "خَز" معادلی چون "جواد" و برای فردی "اُمّل" معادلی به نام "کلثوم" را لق لقه زبان ها کردیم و آنگاه که کمپینی به نام "نقی" در facebook شروع به کار کرد و ما تنها به گوشه ای خزیدیم و به نظاره نشستیم، باید منتظر همچون روزی هم می بودیم. امروز زمان آن گذشته که تنها به قتل مرتد اکتفا کنیم. باید از حداقل ها فراتر رفت. باید دید دشمن کجا را نظاره رفته است و از همان منظر در اتمام نور سهمی داشته باشیم. چرا که سنت پیشوایان ما اینگونه بوده است. روزی باید به پشت در محکم چسبید و میخ را با آغوش باز پذیرفت. روزی باید مدینه را رها کرد و به دیار کوفه رهسپار شد. روزی باید سر داد. روزی باید سجاد بود. روز دیگر باقر. روزی هم صادق. روزی هم عالم آل محمد.

امروز هم زمان پراکندن نور "هادی" است. باید "جامعه کبیره" را کشف کرد. باید از این راز پرده برداشت که چرا او را "هادی" نام نهادند. آنگاه این نام شاخک ها را حساس تر می کند که آنکه مردم منتظر ظهورش هستند را "مهدی" نام نهاده اند.