در و مادر

چه بسیار کسانی که در آغاز روز بودند و به شامگاه نرسیدند...

در و مادر

چه بسیار کسانی که در آغاز روز بودند و به شامگاه نرسیدند...

در و مادر

بارها خواستم بنویسم و هر بار خودم را در میانه دیدم و خدا را در حاشیه. و این بود دلیلی بر ننوشتن... ایمان دارم که باید در دل حادثه رفت... باید توسل جست به در و مادر... قرن هاست که مادر بدون در بی معنی است...
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خود رایی

پیوندهای روزانه

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «در و مادر» ثبت شده است

عبایی در زیر چکمه های بی عدالتی

شنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۱، ۱۱:۲۸ ب.ظ

هیچ گاه این سخنش را فراموش نمی کنم؛ "ما باید یار رهبری باشیم، نه بار او..."

برای بار چندم مامورین اطلاعات دست به بازداشت حجت الاسلام جهانشاهی(طلبه عدالت خواه سیرجانی) - که مشغول تحصن در مقابل دادگاه ویژه روحانیت بود- زدند. دادگاهی که چشمانش را بر روی اقدامات سخیف روحانی نمایانی که خواجه حافظ شیرازی نیز آشنایی دیرینی با آنان دارد بسته است. نمی دانم که ما را چه شده است که آن که را برای عدالت خواهی قیام کرده است زندانی می کنند و آن که اصول این نظام را زیر پا گذاشته است حلوا حلوا...

ما را چه شده است؟

"اگر چنانچه ما در شعار عدالت خواهی مان فقط به لفاظی اکتفا کنیم. در واقعیت ها آن را تجسم نبخشیم، کار ما هم شبیه کار آنها(انقلاب کبیر فرانسه و انقلاب اکتبر شوروی) خواهد شد. این آن چیزی است که به هیچ وجه اسلام و مبانی اسلامی آن را نمی پذیرند." «حضرت ماه»

برای کسب اطلاعات بیشتر به آدرس http://www.ashkeatash57.blogfa.com/ مراجعه فرمایید.

 

یکبار هم که شده صادق باش...

پنجشنبه, ۸ تیر ۱۳۹۱، ۱۱:۲۷ ب.ظ
خدا گذر آدمی را به دوا خانه نیندازد...

هر روز صبح که از خواب بیدار می گردم، صبحانه خورده نخورده لباس بر تن می کنم و به سوی بیمارستان روانه می شوم...

خیلی سخت است که کل زندگی ت را با بیماران سر کنی... از دختر کوچکی که مرتب تشنج می کند و دچار عقب ماندگی ذهنی است تا زن سی ساله ای که دریچه قلب ش محکوم به تعویض است و حتی سخن گفتن با او هم برای ت سخت می نماید. سخت است که جوانی را این چنین دریابی. سخت است که صبح وارد بخش شوی و ببینی که بیمارت در حال احتضار است و بعد از نیم ساعت پزشکان به هم خسته نباشید می گویند و مهر ختامی بر عمر وی می زنند...

سخت است که مرگ انسانی را به همین راحتی ببینی و به روی خودت هم نیاوری... آخر تو یک دانشجوی پزشکی هستی و هر روز این صحنه ها برایت تکرار می گردند و تا می توانی باید دل سنگ باشی...

باید ببینی و دم بر نیاوری... مانده ام که چرا متنبه نمی گردم...

می گفت: هر چند وقت به قبرستانی برو و ببین آدمی چه آسان در زیر خاک نهفته است، ببین تا بینا شوی...

مانده ام که مرگ آدمی را می بینم، احتضارش را درک می کنم و کور مانده ام... می بینم و بینا نمی شوم... می شنوم و شنوا نمی شوم... "صم بکم عمی" این عالم منم که می بینم و بینا نمی شوم...

هربار که فردی در بیمارستان بستری می گردد، کارهایی هست که باید انجام گردد، مگر اینکه خلافشان ثابت گردد. نمونه اش همین نمونه خون است... خون با ما سخن می گوید در دنیای پزشکی... گاه داد می زند که گلبولهای سفیدش بالاست و احتمالا عفونی شده است... دیگری می گوید من هموگلوبینم افت کرده و دچار آنمی شده ام. آن یکی هم ناله سر می دهد که چربی من بالاست... خون با ما سخن می گوید در دنیای پزشکی...

گاه بیمار تمارض می کند و خود را به مرضی می زند که نداردش... اینجاست که باید دست به دامان خون گردی... صداقت خون را دوست دارم... هیچ گاه دروغ نمی گوید... شاید آزمایشگاه و تکنسین ش دست در آزمایش خون برند، اما خون از این اتهام مبراست که دروغ بگوید... خون صادق ترین موجود خداست که دیده ای... پس هیچ گاه نباید شک کرد به او که این لکه ننگ در آستان قدسی او راه ندارد... هر چه دارد را خالصانه در طبق اخلاص می گذارد خون...

نمی دانم اگر خون نبود چه باید می کردیم ما... نمی دانم که چطور می خواستیم چیزی را اثبات کنیم... صداقت خون را دوست دارم و بدان غبطه می خورم... جایگاه خون بالاتر از آن است که دورش ریخت... باید موزه ای ساخت و همه خون ها را در آن ارج نهاد... راستش را بخواهید اگر می خواستم مدالی از صداقت بسازم، قطعا از خون کمک می گرفتم...

خون مقامش بالاتر از آن است که به طوفان نسیان سپرده گردد... این خون یقه مان را می گیرد اگر فراموشش کنیم... اگر قدرش را ندانیم... اگر پیامش را به دیگران نرسانیم... اگر از صداقتش درس نگیریم...

اگر خون نبود ما هم نبودیم و صداقت هم نبود... این خون هر لحظه که در جریان است با خودش صداقت را حمل می کند و به تک تک سلول هایمان صداقت رسانی می کند... نمی توانم تصور کنم که اگر خون نبود، چه می شدیم ما... انسانی که خون نداشته باشد را نمی توانم تصور کنم... و چه زیبا هستند انسانهایی که خونشان را هدر نمی دهند... چه زیبا هستند انسانهایی که خون را وسیله ای قرار می دهند برای بالا رفتن در این دنیا و پرواز کردن به سوی صداقت... صداقت خون را دوست می دارم...

آیا دیده ای انسانی را که با خون برای خود بالی می آفریند؟ و در این آسمان به پرواز در می آید؟ و خون می چکد از این بالهای سرخ رنگ بر سر آدمیانی که فراموشی گرفته اند؟ و زنده می کند آن ها را از خواب زمستانی؟

نمی توان به همین سادگی از کنار خون گذر کرد... نباید خون را فراموش کنیم... خون با ما سخن ها دارد... خون صادق ترین تاریخ دانی است که دیده ام و خواهم دید... من تنها به خون اعتماد می کنم و هیچ گاه این اعتماد را از دست نخواهم داد...

و اینچنین است که صادق تنها راه بیداری آدمیان از این نسیان کمرشکن را خون می داند... و اینچنین است که خودش می رود و خونش را باقی می گذارد تا نوش دارویی باشد برای آدمیان... تا روحی بدمد در این کالبد خاکی و به پروازش در آورد... و اینچنین است که همچو منی به خواب رفته، تنها با دیدن تصویری از او در گوشه خیابانی که همه اش خواب است و خاک و نسیان و تعفن و... مهرش در دلم جرقه می خورد و آتش م می زند و خاکسترم می کند و از نو می سازدم. صادق نام ش را از خون ش به ودیعه گرفته است. او مزد صداقت ش را با جاودانگی خونش گرفته است... و این چنین است که او را "صادق مزدستان" نامیده اند... و چه زیبا نامی است برای این چهره زیبا... برای این چشم ها که برق ش –آن هم از درون تصویری بی روح- لرزشی بر اندام نحیف و نزار من می اندازد و خردم می می کند... خون صادق حرف ها دارد به اندازه تاریخ زندگی آدمی بر این دنیای خاکی... نباید خونش را به وادی فراموشی سپرد... که خود فراموش می گردیم و به طوفان فنا سپرده می شویم...

دیگر نمی توانم از درون خودم سخنی پیرامون "صادق مزدستان" خارج کنم... او کارگاهی است برای آدم شدن... فقط باید خواست و حرکت کرد... شما را با "شهید صادق مزدستان" در ادامه مطلب تنها می گذارم...

باید آماده باشند چشم هایی که بخواهند چهره اش را بنگرند... و کلامش را بشنوند... این چشم ها توان سخن گفتن هم دارند اگر بخواهی...


باید شکم را کنار زد!

پنجشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۱، ۱۱:۱۹ ب.ظ
چند وقتی است که خاراندن شکم برایمان سخت شده...

بارها به خودم فشار آوردم، انواع و اقسام حرکات کششی را انجام دادم، گن پوشیدم، شکمم را محکم به دیوار زدم، لیپوساکشن کردم، اما افاقه نکرد که نکرد. این شکم آنچنان بزرگ شده که این دستان را تاب رسیدن به ناف نمانده...

مدتهاست که خدمت متخصصان مختلف از تغذیه اش بگیر تا غدد، از هماتولوژی بگیر تا روماتولوژی رسیده ام و شکایت برده ام که این شکم توانم را بریده و زندگی را بر من سخت گردانیده. حمل این شکم از توان یک انسان 60 کیلویی خارج است. انواع و اقسام رادیوگرافی های ساده ایستاده و خوابیده و CT scan هم چاره ای برای این درد نکرده است و پزشکان را به تشخیصی نرسانده و سر آخر کادر متخصصان پزشکی با ناامیدی ابراز داشته اند که بیماری ات قابل تشخیص نیست و به قول خودمان ایدیوپاتیک است.

نمی دانم چه شده است که این شکم با سیر لگاریتمی پیش می رود و هر چه در پیش رو دارد را کنار می نهد...

مدتهاست که کارهایم شکمی شده... نماز شکمی، دعای شکمی، تفکرات شکمی، حرف های شکمی، افاضات شکمی، درس خواندن های شکمی، کار برای خدا کردن های شکمی(بماند که این کارها هم برای شکم است!)...

مدت هاست که این شکم قوه عاقله من را در چنگ گرفته و حکومت این بدن را غصب کرده است... می گوید بخور، می خورم. می گوید بخواب، می خوابم. می گوید برو، می روم. امر، امر ملوکانه اوست و از این بدن نحیف چیزی جز اطاعت بر نمی آید. این بنده را تاب جسارت بدین پادشاه نیست...

مدت هاست که حسرت یک نماز درست و حسابی به دلم مانده. دلم لک زده است برای یک دعای برآمده از دل...

وای از روزی که دعاهایمان شکمی شود...

"نگویمت که همه ساله می پرستی کن          سه ماه می خور و نه ماه پارسا می باش"

یک ماهش گذشت... آنچنان گذشت که گویی لحظه ای چشمانت را بستی و گشودی... و من ماندم و پرونده ای طویل و دراز از دعاهای شکمی... "یا من ارجوه لکل خیر"...

امان از این شکم... برایم مشکل شده تحملش... تا می رفتم که دستانم را به سوی محاسن بلند کنم، ناگهان با سدی به نام شکم مواجه می شد و همانجا قفل می کرد... ناچار به نیت محاسن دست بر شکم می گذاشتم و "حرم شیبتی علی النار" را زمزمه می کردم...

آه که رجب آمد و یک ماه مهمان خانه ام بود و رفت و شعبان آمد و من هنوز بیدار نگردیده ام... چه گناهانی که از این دستان آلوده سر نزده است و اکنون چشم امیدش تنها به خدایی است که سجادش او را این گونه ندا می دهد؛ "الهی ان حرمتنی فمن ذالذی یرزقنی...الهی لا ترد حاجتی و لا تخیب طمعی..."

ترس تمام وجودم را برداشته است... من گناهکار و مناجات شعبانیه؟ می ترسم که این مناجات را هم شکمی کنم و وای بر من اگر این گونه باشد...

گفته اند که تاریخ تجربه ای است که اگر ناسره اش تکرار گردد نشانه حماقتی است که آن سرش ناپیدا است... مگر نشنیده ای که "فسیروا فی الارض فانظروا"... دیده ام که تجربه دعاهای شکمی به کدام ناکجاآباد رسیده و نمی خواهم دست به حماقت دیگری بزنم...

دیده ام که سیما جان چگونه هر هفته را به غفلت می گذراند و غرق در تاریکی است و هر جمعه بعد از ظهر ندای "اللهم عجل" سر می دهد، آن هم با آهنگ زمینه yanni. آنچنان صدایش را از سیما آزاد می کند که گویی کل هفته را در غم فراق "پدر زمان" سپری نموده، حال ناله دعا سر داده است... دعای شکمی را دوست ندارم... چه کنم که "الناس علی دین ملوکهم"...

دیده ام که سیما جان چگونه از دستان مبارک ارشاد الدوله جایزه بهترین سیما را دریافت کرد و آن شب چنان قندی در دلش آب شده بود که گویی از بین صدها هزار سیما صدای یگانگی را سر داده است... نهایت دعاهای شکمی همین جاست... از دعای شکمی بیزارم... از غروب های جمعه سیما بیزارم... چرا که اگر در تضاد با هفته اش نباشد، ندای هماهنگی هم سر نمی دهد...

فرهنگ را با ضد فرهنگ آلودن و با نام کار فرهنگی به خورد مخاطب دادن را نمی توان نامی نهاد جز کار شکمی و فرهنگ شکمی-البته در نگاه خوشبینانه اش-.

امان از شکم... می گفت که اگر سه صلوات را با خلوص نیت بفرستی بهشت برایت واجب می گردد...

اما اگر کارت شکمی شود... با همین شکم محشور می گردی... حتی اگر صلوات هم بفرستی... آنگاه که شکم حکم فرما شود دیگر نباید هر چیزی را سر جایش دید... حتی اگر صلوات هم بفرستی... حتی اگر سیصد نفر با هم صلوات بفرستید... شکم را باید از این جایگاه به زیر کشید وگرنه تصمیماتش خانمانمان را می سوزاند و اگر نسوزاند، ساختنی هم از دستانش بر نمی آید...

حتی اگر سیصد نفرهم با هم صلوات بفرستند دردی از فرهنگ این امت درمان نمی گردد... حال بیا و بحث کن که فرهنگ ادامه تفکر است و پیش درآمد تمدن... فرهنگی اسلامی است که از تفکر اسلامی برآید و به تمدن اسلامی ختم گردد... بگو گل! بگو گل! باز هم بگو گل! هر چقدر هم بگویی گل بهار باز نمی گردد... تابستان امروز بهار را در خود دفن کرد و اعلامیه سیم ش را هم پخش کرد. حال تو بنشین تا پایان تابستان بگو گل! دریغ از بهاری که بازگردد. داستان فرهنگ ما هم اینگونه است... فرهنگ را هم شکمی کرده اند آن سیصد نفر(البته نه همگانشان که جزای تهمت را دوست نمی دارم)...

تا کم می آورند می گویند کار فرهنگی و آنگاه که باید کرسی های کمیسیون ش را پر کنند دغدغه های دیگرشان ورم می کند. امان از کار شکمی...

آنگاه که حضرتش حنجره پاره می کند و فغان بر می آورد که فرهنگ را دریابید که جنگ امروز در میدان فرهنگ است، دغدغه امنیت ملی و سیاست خارجی مان گل می کند... امان از ولایت پذیری شکمی...

نگویمتان که همه به سوی کرسی فرهنگ سرازیر شوید... اما چطور می توان 40 را با 9 مقایسه نمود؟ امنیت ملی و سیاست خارجی مهم است و فرهنگ بی اهمیت؟

حال بنشینید و سیصد نفری جلسه ختم صلوات بگذارید...

باید شکم را کنار زد. مدتهاست که در این میدان جولان می دهد. اما باید کنارش زد و گوشه گیرش کرد. این دل تیر خورده را باید در آغوش گرفت. آنگاه است که یک صلوات هم ما را بهشتی می کند. آن گاه است که نمازم بوی دیگری می گیرد. آن گاه است که دعایم جان تازه ای به من می دهد و مرا از مریمی دیگر متولد می کند. رجب رفت. شعبان آمد. من می مانم و یک دل و یک مناجات. یک دنیا شرم در برابر خدایی که همین نزدیکی است. نزدیکتر از رگ گردن. این سخن روح خدا را دوست می دارم."مناجات «شعبانیه‏» را خواندید؟ بخوانید آقا! مناجات شعبانیه از مناجاتهایی هست که اگر انسان دنبالش برود و فکر در او بکند، انسان را به یک جایی می‏رساند ... همه ائمه هم به حسب روایت می‏خواندند".

تنها یک ماه مانده است به وعده موعود...

 

روشنی در میان تاریکی گم شده است

شنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۱، ۱۲:۴۱ ق.ظ
روزهایمان در پی هم می گذرند و ما از پیله خارج نمی گردیم و بالعکس برای خود پیله سازی می کنیم. گویی که این کرم قصد پروانه گردیدن را ندارد و اوج خود را در خاکی بودن می داند.

روز ها در گذرند و زمان ما را با خود نمی برد؛ کاش ما را با خود می برد که این زمان زدگی را بارها بهتر از آن می دانم که عقبگرد کنیم. سال هاست که ساعت ما غیرساعتگرد می چرخد.

سکون شده کار هر روزه ما و تنها چیزی که برایمان بی معنی شده، "روز" است. واژه ای آشنا که همین آشنا بودنش آن را محجور کرده و غریب. شنبه، یکشنبه، دوشنبه، سه شنبه، چهارشنبه، پنجشنبه، جمعه...

و باز هم شنبه. روز ها در گذرند و ما گذر زمان را احساس نمی کنیم... و این سنتی است همیشگی که آدمی تا آنچه را دارد گویی آن را ندارد و آنگاه که از کفش می دهد در می یابد که از دستش داده است. تا بحال دیده ای کسی از هوای پیرامونش سخنی بگوید و شکرگذارش باشد؟ غرق شده ای باید تا قدر این تنفس های نامرئی را بداند...

روز ها از پی هم در گذرند و وای بر ما که نمی دانیم چه گنجی را بر باد می دهیم. زمان گمنام تر از آن است که کسی برایش دل بسوزاند. هر لحظه ای که می گذرد زمانی شهید می گردد و رو به سوی گمنامی می نهد. می دانی چشم انتظاری یعنی چه؟ می دانی پدر زمان سالهاست منتظر فرزند گمنامش در کنار جاده منتظر است. خواب را از چشمانش برده گذر زمان و منتظر است تا کسی خبری از فرزندش،زمان، بیاورد... پدر زمان قرن هاست که چشم انتظار است و هر روز همچو منی شمشیر بر روی فرزندش می کشم و می کشم ش و همچون قابیلی هابیلش را خاک می کنم، گویی که هیچ زمانی نبوده است.

زمان گمنام ترین شهید روزگار است، چرا که گویی قاتلینش هم فراموش کرده اند که کشته اندش و چه مرضی است فراموش کاری. فی قلوبهم مرض...

پدر زمان قرن هاست که چشم انتظار است... و من همچون قابیلی هر شب سنگ دلانه سر بر بالین می گذارم و نمی اندیشم که فرزند چه پدر بزرگواری را شهید کرده ام. قابیلیان را همان سزد که شب ها را بمیرند که زنده داشتن شب لیاقت می خواهد. قابیلیان همه شب و روز را مرده اند.

روز ها از پی هم در گذرند...

روز ها غریبند در این روزگار...

و من و تو چه می دانیم 10420 روز یعنی چه؟

تا روز را از دست ندهی قدرش را نمی دانی؛ کوری باید تا قدر روشنایی را بداند...

می گفت از خداوند خواستارم تا تاول هایم را به من بازگرداند که سوزش آن تاول ها مرا به او قریب تر می گرداند. 10420 روز است که تنها با 30% ریه هایش تنفس می کند و قدر نفس هایش را می داند. انسان عجیبی است...

انسان عجیبی است... باید لمسش کنی تا درکش کنی... گویی که زمان را همچون کودکی می پروراند و با نفس هایش در آن می دمد و پروار می کند تا آن را بدست پدرش برساند. دایه گی زمان را ماهرانه انجام می دهد. باید کنارش باشی و بازدم ش در تو بدمد تا جان بگیری. باید کنارش باشی و سرفه هایش را بشنوی تا با این موسیقی زیبا همچون پروانه ای پرواز را آغاز کنی که پروانه را سوختنی است به دور شمع... سوختن این پروانه را باید ببینی تا ساخته شوی...

پروانه سال هاست که در حال سوختن است... 10420 روز...

روشنی سال هاست که در تاریکی این روزگار گم شده است. و همین تاریکی است که او را درخشان تر می کند...

روشنی را خیبر بدان مقام رسانده و آن تاول ها و این سرفه های مداوم است که بیدارش نگاه داشته و خواب را بر او حرام نموده است که الناس نیام... 10420 روز است که سرفه ها هم دم روزها و ساعت ها و دقیقه ها و ثانیه ها و لحظه هایش است... مدتهاست که سهم دنیا را هر شب با استفراغی پس می دهد تا زیر یوغ آنچه از دنیا خورده قرار نگیرد... پروانه تا سبک بال نگردد پرواز برایش معنا ندارد...

سال هاست که پروانه در این دنیای مرغان پابسته خانگی خودنمایی می کند و چشم انتظار عبور از پیله آسمان است...

و ما همچنان در پیله خود مانده ایم و خود را به خاکی بودن عادت داده ایم...

پروانه آیتی است از آیات الهی...

"و من أظلَمُ ممَّن ذکّرَ بآیات ربّهِ ثمّ أعرِضَ عنها إنّا من المجرمین منتقمون"